نشانه هایی از زندگی پس از زندگی

پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیده ام. نمیدانستم چطور ممکن است. لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده. لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید. بعد از این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد. یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فانی را وداع گفت. خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عموی خدا بیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق میشود.

در یکی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم، به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی، برایم تداعی شد. یکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم. سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم. یکباره یاد صحنه هایی افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم. یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من، ثواب حسینیه اش را به من بخشید. این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد، همینطور در مقابل چشمانم بود. باخودم گفتم: باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند میدانستم که مانند بقیه موارد، این هم واقعی است. اما دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم. به آن پیرمرد گفتم: فلانی را یادتان هست؟ همان که چهار سال پیش مرحوم شد.

گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر میکرد. آدم درستی بود. مثل آن حاجی کم پیدا میشود.

گفتم: بله، اما خبر داری این بنده خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟ مسجد، حسینیه؟!

گفت: نمیدانم. ولی فلانی خیلی با او رفیق بود. حتماً خبر دارد. الان هم داخل مسجد نشسته.

بعد از نماز سراغ همان شخص رفتیم. ذکر خیر آن مرحوم شد و سؤالم را دوباره پرسیدم: این بنده خدا چیزی وقف کرده؟

این پیرمرد گفت: خدا رحمتش کند. دوست نداشت کسی خبردار شود، اما چون از دنیا رفته به شما میگویم.ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه را میبینی که اینجا ساخته شده. همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد. نمیدانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و ملحقش میکنیم به مسجد، تا فضا برای نماز بیشتر شود. من بدون اینکه چیزی بگویم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نماز سری به حسینیه زدم و برگشتم. من پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم. شب با همسرم صحبت میکردیم. خیلی از مواردی که برای من پیش آمده، باورکردنی نبود. بالبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: به خاطر دعاهای همسرت و دختری که تو راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم: این هم یک نشانه است. اگه این بچه دختر بود، معلوم میشه که تمام این ماجراها صحیح بوده. در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد.

اما جدای از این موارد، تنها چیزی که پس از بازگشت، ترس شدیدی در من ایجاد میکرد و تا چند سال مرا اذیت میکرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهای وحشتناکی میشنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود. اما این مسئله اصلا در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسانها پخش میشد. لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبحهای جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان میشدم. اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم این است که: من در کتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده! من اکنون در وقتهای اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری جزو عمر شما محسوب نمیشود. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهلبیت هستید، جزو این مقدار عمر شما حساب نمیشود.

مدافعان حرم

دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. در روزگاری که خبری از شهادت نبود، چطور باید این حرف را ثابت میکردم؟ برای همین چیزی نگفتم. اما هر روز که برخی همکارانم را در اداره میدیدم، یقین داشتم یک شهید را که تا مدتی بعد، به محبوب خود خواهد رسید ملاقات میکنم. هیجان عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم. میخواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم و ... من یک شهید را که به زودی به ملاقات الهی میرفت میدیدم. اما چطور این اتفاق می افتد؟ آیا جنگی در راه است!؟ چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهرماه ۱۳۹۴ بود که در اداره اعلام شد: کسانی که عالقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، میتوانند ثبت نام کنند.

جنب وجوشی در میان همکاران افتاد. آنها که فکرش را میکردم، همگی ثبت نام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تکمیلی، راهی سوریه شوم. آخرین شهر مهم در شمال سوریه، یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد میشد، نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آغاز شد. چند مرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریستها با ترکیه قطع شد. محاصره شهر حلب کامل شد. مرتب از خدا می خواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم. دیگر هیچ عالقه ای به حضور در دنیا نداشتم. مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. کارهایم را انجام دادم. وصیتنامه و مسائلی که فکر میکردم باید جبران کنم انجام شد.

آماده رفتن شدم. به یاد دارم که قبل از اعزام، خیلی مشکل داشتم. با رفتن من موافقت نمیشد و... اما با یاری خدا تمام کارها حل شد. ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد، کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد. یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام میدادم، تا خدای نکرده دل کسی را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. دیگر از آن شوخیها و سر کار گذاشتنها و... خبری نبود. یکی دو شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم، دور هم جمع شدیم. یکی از آنها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل، حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و... خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم. اما قبول نکردم. من برای یکی دو نفر، خیلی سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند. لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم. جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، برادر کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاه سنایی و... در کنار هم بودیم. آنها مرا به یکی از اتاقهای مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی. من هم کمی از ماجرا را گفتم، رفقای من خیلی منقلب شدند. خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت.

چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم. در حین عملیات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم. هیچ حرکتی نمیتوانستم انجام دهم. کسی هم نمیتوانست به من نزدیک شود. شهادتین را گفتم. در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم. در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند. خیلی از این کار ناراحت شدم. گفتم: چرا این کار رو کردید؟ ممکن بود همه ما رو بزنند.

جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیده ای.چند روز بعد، باز این افراد در جلسه ای خصوصی از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم. گفتم چند نفری از شما فردا شهید میشوید. سکوتی عجیب در آن جلسه حاکم شد. با نگاه های خود التماس میکردند که من سکوت نکنم. حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود. من تمام آنچه دیده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم. نکند من در جمع اینها نباشم. اما نه. انشاءالله که هستم.

جواد با اصرار از من سؤال میکرد و من جواب میدادم. در آخر گفت: چه چیزی بیش از همه در آنطرف به درد میخورد؟

گفتم بعد از اهمیت به نماز، با نیت الهی و خالصانه، هر چه میتوانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید. روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهار نظری کرده بود که برای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد. خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند.

جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی، پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال میکند، از دنیا میرود و میگویند شهید شد!

خیلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ این آقا را دیدم. او در همین سالها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.

چند روز بعد، آماده عملیات شدیم. جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم. خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم. من آرپی جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید میشوند قرار گرفتم. گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره. احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید میشویم. نیمه های شب، هنوز ستون نیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند. او کارها را پیگیری میکرد.

سریع پیش من آمد و گفت: الان داریم میرویم برای عملیات، خیلی حساسیت منطقه بالاست.

او میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند. من هم به او گفتم: چند نفر از این بچه ها به زودی شهید میشوند. از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم. من هم میخواهم با آنها باشم، بلکه به خاطر آنها، ما هم توفیق داشته باشیم.

دستور حرکت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر ستون ایستاده بودم و با آمادگی کامل میخواستم اولین نفر باشم که پرواز میکند. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد. خیلی جدی گفت: سوارشو، باید از یک طرف دیگر، خط شکن محور باشی. باید حرفش را قبول میکردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. به من گفت: پیاده شو. زود باش. بعد جواد داد زد: سید یحیی بیا. سید یحیی سریع خودش را رساند و سوار موتور شد.

من به جواد گفتم: اینجا کجاست، خط کجاست؟ نیروها کجایند؟

جواد هم گفت: این آرپیجی را بگیر، برو بالای تپه. بچه ها تو را توجیه میکنند.

رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت! این منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردم! از چند نفری که در سنگر حضور داشتم پرسیدم: چه کار کنیم. خط دشمن کجاست؟

یکی از آنها گفت: بگیر بشین. اینجا خط پدافندی است. باید فقط مراقب حرکات دشمن باشیم.

تازه فهمیدم که جواد محمدی چه کرده! روز بعد که عملیات تمام شد، وقتی جواد محمدی را دیدم، باعصبانیت گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه، برا چی من رو بردی پشت خط؟!

او هم لبخندی زد و گفت: تو فعلا نباید شهید شوی. باید برای مردم بگویی که آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرده اند. برای همین جایی تو را بردم که از خط دور باشی. اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سید یحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند، اولین شهدا بودند، مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاه سنایی و عبدالمهدی کاظمی و... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما که با هم بودیم، همگی پرکشیدند و رفتند. درست همان ً طور که قبلا دیده بودم. جواد محمدی هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند. من هم با دست خالی از میان مدافعان حرم به ایران برگشتم. با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد.

مدافعان وطن

مدتی از ماجرای بیمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خیلی خراب بود. من تا نزدیکی شهادت رفتم، اما خودم میدانستم که چرا شهادت را از دست دادم! به من گفته بودند که هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان که عاشق شهادت هستند را عقب می اندازد. روزی که عازم سوریه بودیم، پرواز ما با پرواز آنتالیا همزمان بود! چند دختر جوان با لباسهایی بسیار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغییر دادم. هرچه میخواستم حواس خودم را پرت کنم انگار نمیشد. اما دیگر دوستان من، در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی درکنارشان نباشد. این دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نمیدانم، شاید فکر کرده بودند من هم مسافر آنتالیا هستم. هرچه بود، گویی ایمان من آزمایش شد. گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی. با اینکه در مقابل عشوه های آنان هیچ حرف و هیچ عکس العملی انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولی از این آزمون نگرفتم.

در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم، چند نفر را میشناختم که آنها را جزو شهدا دیدم. میدانستم آنها نیز شهید خواهند شد. یکی از آنها علی خادم بود. علی پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود. آرام بود و بااخلاص. در فرودگاه جایی نشست که هیچ کسی در مقابلش نباشد. تا یک وقت آلوده به نگاه حرام نشود. در جریان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد، اما همراه با ما به ایران برگشت. من با خودم فکر میکردم که علی به زودی شهید خواهد شد، اما چگونه و کجا؟! یکی دیگر از رفقای ما که او را در جمع شهدا دیده بودم، اسماعیل کرمی بود. او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت میشدند مشاهده کردم! من و اسماعیل، خیلی با هم دوست بودیم. یکی از روزهای سال ۱۳۹۷ به دیدنم آمد. ساعتی با هم صحبت کردیم. او خداحافظی کرد و گفت: قراراست برای مأموریت به مناطق مرزی اعزام شود.

رفقای ما عازم سیستان و بلوچستان شدند. مسائل امنیتی در آن منطقه به گونه ای است که دوستان پاسدار، برای مأموریت به آنجا اعزام میشدند. فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند سیستان است. یکباره با خودم گفتم: نکند باب شهادت از آنجا برای او باز شود!؟ سریع با فرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد. مدتی گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهی کنم. در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد. خبر خیلی کوتاه بود. اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا وارد کرد. یک انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه میزند و ده ها رزمنده را که مأموریتشان به پایان رسیده بود به شهادت میرساند. سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد لیست شهدا ارسال شد. علی خادم و اسماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند.

توفیق شهادت

وقتی با آن شهید صحبت میکردم، توصیفات جالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره میکرد که بسیاری از مشکلات شما با توکل به خدا و درخواست از شهدا برطرف میگردد. مقام شهادت آنقدر در پیشگاه خداوند با عظمت است که تا وارد برزخ نشوید متوجه نمیشوید. در این مدت عمر، با اخلاص بندگی کنید و به بندگان خداوند خدمت کنید و دعا کنید مرگ شما هم شهادت باشد. بعد گفت: “اینجا بهشتیان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهلبیت: حلقه میزنند و از وجود نورانی آنها استفاده میکنند.« من از نعمتهای بهشت که برای برای شهداست سؤال کردم. از قصرها و حوریه ها و...

گفت: “تمام نعمتها زیباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهلبیت: را درک کنی، لحظه ای حاضر به ترک محضر آنها نخواهی بود. من دیده ام که برخی از شهدا، تاکنون سراغ حوریه های بهشتی نرفته اند، از بس که مجذوب جمال نورانی محمد و آل محمد: شده اند.« صحبتهای من با ایشان تمام شد. اما این نکته که زیبایی جمال نورانی اهل بیت: حتی با حوریه ها قابل مقایسه نیست را در ماجرای عجیبی درک کردم. در دوران نوجوانی و زمانی که در بسیج مسجد فعال بودم، شبها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتیم. ما طبق عادت نوجوانی، برخی شبها به داخل قبرهای خالی میرفتیم و رفقا را میترساندیم! اما یکشب ماجرای عجیبی پیش آمد. من داخل یک قبر رفتم، یکباره متوجه شدم دیواره قبر کناری فروریخته و سنگ لحدهای قبر پیداست! من در تاریکی، از حفره ایجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت یک انسان پیدا بود! از نشانه های روی قبر فهمیدم که آنجا قبر یک خانم است.

همان لحظه یکی از دوستانم رسید و وارد قبر شد. او میخواست اسکلتهای مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که این کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتی بعد صدای جیغ این دوستم را شنیدم! نفمیدم چه دیده بود که از ترس اینگونه فریاد زد! من او را بیرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طریقی بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ریختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم. در آن سوی هستی و درست زمانی که این ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: آن قبری که پوشاندی، مربوط به یک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر این عمل و دعای آن زن، چندین حوریه بهشتی در بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نورانی اهل بیت: در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش دیدار این چهره های نورانی شدم.

از طرفی چهرۀ زیبای آن حوریه ها را نیز به من نشان دادند. اما زیبایی جمال نورانی اهل بیت: کجا و چهرۀ حوریه های بهشتی؟! من در آنجا هیچ چیزی به زیبایی جمال اهل بیت: ندیدم.

اما نکته مهمی که در آنجا فهمیدم و بسیار با ارزش بود اینکه؛ توفیق شهادت نصیب هر کسی نمیشود. انسان بااخلاصی که بتواند از تمام تعلقات دنیایی دل بکند، لیاقت شهادت می یابد. شهادت یک اتفاق نیست، یک انتخاب است. یک انتخاب آگاهانه که برای آن باید تمام تعلقات را از خود دور کرد. مثالی بزنم تا بهتر متوجه شوید.

همان شبی که با دوستانم در سوریه دور هم جمع بودیم وگفتم چه کسانی شهید میشوند، به یکی از رفقا هم تأکید کردم که فردا با دیگر رفقا شهید میشوی. روز بعد، در حین عملیات، تانک نیروهای ما مورد هدف قرار گرفت. سید یحیی و سجاد، در همان زمان به شهادت رسیدند. درست در کنار همین تانک، آن دوست ما قرار داشت که من شهادت او را دیده بودم. اما این دوست ما زنده ماند و در زیر بارش سنگین رگبار نیروهای داعش، توانست به عقب بیاید! من خیلی تعجب کردم. یعنی اشتباه دیده بودم؟! دو سه سال از این ماجرا گذشت. یک روز در محل کار بودم که این بنده خدا به دیدنم آمد. پس از کمی حال و احوال، شروع به صحبت کرد و گفت: خیلی پشیمانم. خیلی... باتعجب

گفتم: از چی پشیمانی؟

گفت: “یادته تو سوریه به من وعده شهادت دادی؟ آن روز، وقتی که تانک مورد هدف قرار گرفت، به داخل یک چاله کوچک پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تیررس دشمن بودیم. یقین داشتم که الان شهید میشوم. باور کن من دیدم که رفقایم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. دیدم نمیتوانم از آنها دل بکنم! در درونم به حضرت زینب عرض کردم: خانم جان، من لیاقت دفاع از حرم شما را ندارم. من میخواهم پیش فرزندانم برگردم. خواهش میکنم... هنوز این حرفهای من تمام نشده بود که حس کردم یک نیروی غیبی به یاری من آمد! دستی زیر سرم قرار گرفت و مرا از چاله بیرون آورد. آنجا رگبار تیربار دشمن قطع نمیشد. من به سمت عقب میرفتم و صدای گلوله ها که از کنار گوشم رد میشد را میشنیدم، بدون اینکه حتی یک گلوله یا ترکش به من اصابت کند! گویی آن نیروی غیبی مرا حفاظت کرد تا به عقب آمدم. اما حالا خیلی پشیمانم. نمیدانم چرا در آن لحظه این حرفها را زدم! توفیق شهادت همیشه به سراغ انسان نمی آید.«

او میگفت و همینطور اشک میریخت...درست همین توصیفات را یکی دیگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او میگفت: وقتی تیر خوردم و به زمین افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم. یک دلم میگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خیلی تنهاست. حیفه در جوانی بیوه شود. من خیلی او را دوست دارم...همین که تعلل کردم و جواب ندادم، یکباره دیدم به سمت پایین پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پیکرهای شهدا را که من، همراه آنها بودم، از ماشین به داخل بیمارستان بردند که متوجه زنده بودن من شدند و...

شبیه این روایت را یکی از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او میگفت: همین که انفجار صورت گرفت، همراه ده ها پاسدار شهید به آسمان رفتم! در آنجا دیدم که رفقای من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائک، بدون حساب وارد بهشت میشدند، نوبت به من رسید. گفتند: آیا دوست داری همراه آنها بروی؟ گفتم: بله، اما یکباره یاد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها یکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بیرون کردند. من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم. حالا چقدر افسوس میخورم. چرا من غفلت کردم!؟ مگر خداوند خودش یاور بازماندگان شهدا نیست؟ من خیلی اشتباه کردم. ولی یقین پیدا کردم که شهادت توفیقی است که نصیب همه نمیشود.

حسرت

این مطلب را یادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاه های مرزی حضور داشتم. اما خبری از شهادت نشد! در آنجا مطالبی دیدم که خاطرات ماجراهای سه دقیقه برای من تداعی میشد. یک روز دو پاسدار را دیدم که به مقر ما آمدند. با دیدن آنها حالم تغییر کرد! من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمرۀ شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند. برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوی شما محمد است؟

آنها تأیید کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم.

از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به کار شدم. با حسرتی که غیر قابل باور است. یک روز در نمازخانه اداره دو جوان را دیدم که در کنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام کردم. خیلی چهره آنها برایم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نمیدانم شما را کجا دیدم. ولی خیلی برای من آشنا هستید. میتوانم فامیلی شما را بپرسم؟ نفر اول خودش را معرفی کرد. تا نام ایشان را شنیدم، رنگ از چهره ام پرید! یاد خاطرات اتاق عمل و ... برایم تداعی شد.

بلافاصله به دوست کناری او گفتم: نام شما هم باید حسین آقا باشه؟ او هم تأیید کرد و منتظر شد تا من بگویم که از کجا آنها را میشناسم. اما من که حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی کردم. خوب به یاد داشتم که این دو جوان پاسدار را با هم دیدم که وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند. هر دو با هم شهید شدند درحالیکه در زمان شهادت مسئولیت داشتند! باز به ذهن خودم مراجعه کردم. چند نفر دیگر از نیروها برای من آشنا بودند. پنج نفر دیگر از بچه های اداره را مشاهده کردم که الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم دیده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت میرسند. چند نفری را در خارج اداره دیدم که آنها هم...

هرچند ماجرای سه دقیقه حضور من در آن سوی هستی و بررسی اعمال من، خیلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نمیکنم، اما خیلی از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرایط و زمانهای مختلف به یاد می آورم. چند روز قبل در محل کار نشسته بودم. چاپ اول کتاب سه دقیقه در قیامت انجام شده بود. یکی از مسئولین از تهران، برای بازرسی به ادارۀ ما آمد. همینکه وارد اتاق ما شد، سلام کرد و پشت میز آمد و مشغول روبوسی شدیم. مرا به اسم صدا کرد و گفت: چطوری برادر؟

من که هنوز او را به خاطر نیاورده بودم، گفتم: الحمدلله

گفت: ظاهراً مرا نشناختی؟ ده سال قبل، در فلان اداره برای مدت کوتاهی با شما همکار بودم. من کتاب سه دقیقه در قیامت را که خواندم، حدس زدم که ماجرای شما باشد، درسته؟

گفتم: بله و کمی صحبت کردیم.

ایشان گفت: یکی از بستگان من با خواندن این کتاب خیلی متحول شده و چند میلیون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق الناس و بیت المال، کلی پول پرداخت کرده.

بعد از صحبتهای معمول، ایشان رفت و من مشغول فکر بودم که او را کجا دیدم! یکباره یادم آمد! او هم جزو کسانی بود که از کنار من عبور کرد و بیحساب وارد بهشت شد. او هم شهید میشود. دیدن هر روزه این دوستان بر حسرت من می افزاید، خدایا نکند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر علیرضا قزوه:

وقتی که غزل نیسـت شـفای دل خسـته

دیگـر چـه نشـینیم بـه پشـت در بسـته؟

رفتند چه دلگیر و گذشـتند چه جانسوز

آن سـینه زنان حرمـش دسـته بـه دسـته

میگویم و میدانم از این کوچه تاریک

راهی اسـت به سرمنزل دلهای شکسته

در روز جزا جرئت برخواسـتنش نیست

پایـی کـه بـه آن زخـم عبوری ننشسـته

قسـمت نشـود روی مـزارم بگذارنـد

سـنگی کـه گل اللـه به آن نقش نبسـته

تجربه ای جدید

کتاب سه دقیقه در قیامت، چاپ و با یاری خدا، با استقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از این کتاب خیلی خوب بود و افراد بسیاری خبر میدادند که این کتاب تأثیر فراوانی روی آنها داشته. بارها در جلسات و یا در برخورد با برخی دوستان، این کتاب به من هدیه داده میشد! آنها من را که راوی کتاب بودم نمی شناختند، و من از اینکه این کتاب در زندگی معنوی مردم موثر بوده بسیار خوشحال بودم.

یک روز صبح، طبق روال همیشه از مسیر بزرگراه به سوی محل کار میرفتم. یک خانم خیلی بدحجاب کنار بزرگراه ایستاده و منتظر تاکسی بود. از دور او را دیدم که دست تکان میداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، برای همین توقف کردم و این خانم سوار شد.بی مقدمه سلام کرد و گفت: میخواهم بروم بیمارستان ... من پزشک بیمارستان هستم. امروز صبح ماشینم روشن نشد. شما مسیرتان کجاست؟

گفتم: محل کار من نزدیک همان بیمارستان است. شما را میرسانم.

آن روز تعدادی کتاب سه دقیقه در قیامت روی صندلی عقب بود. این خانم یکی از کتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشید اجازه نگرفتم، میتونم این کتاب را بخوانم؟

گفتم: کتاب را بردارید. هدیه برای شماست. به شرطی که بخوانید. تشکر کرد و دقایقی بعد، در مقابل درب بیمارستان توقف کردم. خیلی تشکر کرد و پیاده شد. من هم همینطور مراقب اطراف بودم که همکاران من، مرا در این وضعیت نبینند! کافی بود این خانم را با این تیپ و قیافه در ماشین من ببینند و...

چند ماه گذشت و من هم این ماجرا را فراموش کردم. تا اینکه یک روز عصر، وقتی ساعت کاری تمام شد، طبق روال همیشه، سوار ماشین شدم و از درب اصلی اداره بیرون آمدم. همین که خواستم وارد خیابان اصلی شوم، دیدم یک خانم چادری از پیاده رو وارد خیابان شد و دست تکان داد! توقف کردم. ایشان را نشناختم، ولی ظاهراً او خوب مرا میشناخت! شیشه را پایین کشیدم. جلوتر آمد و سلام کرد وگفت: مرا شناختید؟

خانم جوانی بود. سرم را پایین گرفتم وگفتم: شرمنده، خیر.

گفت: خانم دکتری هستم که چند ماه پیش، یک روز صبح لطف کردید و مرا به بیمارستان رساندید. چند دقیقه ای با شما کار دارم.

گفتم: بله، حال شما خوبه؟

رسم ادب نبود، از طرفی شاید خیلی هم خوب نبود که یک خانم غریبه، آن هم در جلوی اداره وارد ماشین شود. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم و در کنار پیاده رو، در حالی که سرم پایین بود به سخنانش گوش کردم.

گفت: اول از همه باید سؤال کنم که شما راوی کتاب سه دقیقه هستید؟ همان کتابی که آن روز به من هدیه دادید؟ درسته؟

میخواستم جواب ندهم ولی خیلی اصرار کرد. گفتم: بله بفرمایید، در خدمتم.

گفت: خدا رو شکر، خیلی جستجو کردم. از مطالب کتاب و از مسیری که آن روز آمدید، حدس زدم که شما اینجا کار میکنید. از همکارانتان پیگیری کردم، الان هم یکی دو ساعته توی خیابان ایستاده و منتظر شما هستم.

گفتم: با من چه کار دارید؟

گفت: این کتاب، روال زندگی ام را به هم ریخت. خیلی مرا در موضوع معاد به فکر فرو برد. اینکه یک روزی این دوران جوانی من هم تمام خواهد شد و من هم پیر میشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟! درسته که مسائل دینی رو رعایت نمیکردم، اما در یک خانواده معتقد بزرگ شده ام. یک هفته بعد از خواندن این کتاب، خیلی در تنهایی خودم فکر کردم. تصمیم جدی گرفتم که توبه کامل کنم. من نمیتوانم گناهانم را بگویم، اما واقعاً تصمیم گرفتم که تمام کارهای گذشته ام را ترک کنم.

درست همان روز که تصمیم گرفتم، تصادف وحشتناکی صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود دیدم! من کاملا مشاهده کردم که روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما، ملک الموت مهربان و بهشت و زیباییها را ندیدم! دو ملک مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند، هیچکس با من مهربان نبود. من آتش را دیدم. حتی دستبندی به من زدند که شعله ور بود. اما یکباره داد زدم: من که امروز توبه کردم. من واقعاً نیت کردم که کارهای گذشته را تکرار نکنم. یکی از دو مأموری که در کنارم بود گفت: بله، از شما قبول میکنیم، شما واقعاً توبه کردی و خدا توبه پذیر است. تمام کارهای زشت شما پاک شده، اما حق الناس را چه میکنی؟

گفتم: من با تمام بدیها خیلی مراقب بودم که حق کسی را در زندگی ام وارد نکنم. حتی در محل کار، بیشتر میماندم تا مشکلی نباشد. تمام بیماران از من راضی هستند و...

آن فرشته گفت: بله، درست میگویی، اما هزار و صد نفر از مردان هستند که به آنها در زمینه حق الناس بدهکار هستی! وقتی تعجب مرا دید، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره ای زیبا عطا کرد، اما در مدت زندگی، شما چه کردی؟! با لباسهای تنگ و نامناسب و آرایش و موهای رنگ شده و بدون حجاب صحیح از خانه بیرون می آمدی، این تعداد از مردان، با دیدن شما دچار مشکلات مختلف شدند. بسیاری از آنها همسرانشان به زیبایی شما نبودند و زمینه اختلاف بین زن و شوهرها شدی. برخی از مردان جوان که همکار یا بیمار شما بودند، با دیدن زیبایی شما به گناه افتادند و...

گفتم: خب آنها چشمانشان را حفظ میکردند و نگاه نمیکردند.

به من جواب داد: شما اگر پوشش و حریمها و حجاب را رعایت میکردی و آنها به شما نگاه میکردند، دیگر گناهی برای شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده که چشمانتان را حفظ کنید. اما اکنون به دلیل عدم رعایت دستور خداوند در زمینه حجاب، در گناه آنها شریک هستی. تو باعث این مشکلات شدی و این کار، از بین بردن حق مردم در داشتن زندگی آرام است. تو آرامش زندگی آنها را گرفتی و این حق الناس است. پس به واسطه حق الناس این هزار و صد نفر، در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تک تک آنها به برزخ بیایند و بتوانی از آنها رضایت بگیری.

این خانم ادامه داد: هیچ دفاعی نمیتوانستم از خودم انجام دهم. هرچه گفتند قبول کردم. بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه که از آتش و عذاب جهنم توصیف شده را کامل مشاهده کردم. درست در زمانی که قرار بود وارد آتش شوم، یکباره یاد کتاب شما و توسل به حضرت زهرا افتادم. همانجا فریاد زدم و گفتم: خدایا به حق مادرم حضرت زهرا به من فرصت جبران بده. خدا...

تا این جمله را گفتم، گویی به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حیاتی، مرا به بیمارستان منتقل کردند و اکنون بعد از چند ماه بهبودی کامل پیدا کردم. اما فقط یک نشانه از آن چند لحظه بر روی بدنم باقی مانده. دستبندی از آتش بر دستان من زده بودند، وقتی من به هوش آمدم، مچ دستانم میسوخت، هنوز این مشکل من برطرف نشده! دستان من با حلقه ای از آتش سوخته و هنوز جای تاولهای آن روی مچ من باقی است! فکر میکنم خدا میخواست که من آن لحظات را فراموش نکنم. من به توبه ام وفادار ماندم. گناهان گذشته ام را ترک کردم. نمازها را شروع کردم و حتی نمازهای قضا را میخوانم. ولی آنچه مرا در به در به دنبال شما کشانده، این است که مرا یاری کنید. من چطور این هزار و صد نفر را پیدا کنم؟ چطور از آنها حلالیت بطلبم؟

این خانم حرفهای آخرش را با بغض و گریه تکرار کرد. من هم هیچ راه حلی به ذهنم نرسید. جز اینکه یکی از علمای ربانی را به ایشان معرفی کنم.

👁️ بازدید: 288🔎 ورودی گوگل: 0

نظرات (2)

  • با سلام بسیار زیباو اثر بخش بود... واقعا اینچنین که میگویند اتفاق می افتد؟

    پاسخ دادن
    • سلام بله، این تجربه را حدود ۴۵۰۰ نفر تا کنون در سراسر جهان داشته اند. ممنون که رضایت شما جلب شد. البته این بیتت ادامه چهار بیتت قبل بود.

به یوزبیت؛ خانه محتوا خوش آمدید

یوزبیت، به نویسندگان مستقل این امکان را می‌دهد که رایگان تولید محتوا کنند و با کمک هوش مصنوعی، محتوای خود را به صورت مؤثر به مخاطبان نمایش دهند.

Your Ad Banner

logo-samandehi

دانلود اپلیکیشن اندروید

درباره ما . راهنما . اطلاعیه‌ها . آپدیت‌ها . قوانین . ارتباط با ما

کلیه حقوق این سایت برای یوزبیت محفوظ می‌باشد.