اعجاز اشک در برزخ

ایستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه میکردم. انگار هیچ اراده ای از خودم نداشتم. هیچ کار و عملم قابل دفاع نبود. فقط نگاه میکردم. یکی آمد و دو سال نمازهای من را برد! دیگری آمد و قسمتی از کارهای خیر مرا برداشت. بعدی... بلاتشبیه شبیه یک گوسفند که هیچ اراده ای ندارد و فقط نگاه میکند، من هم فقط نگاه میکردم. چون هیچگونه دفاعی در مقابل دیگران نمیشد کرد. در دنیا، انسان هرچند مقصر باشد، اما در دادگاه از خود دفاع میکند و با گرفتن وکیل و... خود را تاحدودی از اتهامات تبرئه میکند.

اما اینجا... مگر میشود چیزی گفت؟! فقط نگاه میکردم. حتی آنچه در فکر انسان بوده برای همه نمایان است، چه رسد به اعمال انسان. برای همین هیچکس نمیتواند بی دلیل از خود دفاع کند. درکتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را دیدم که مصداق این ضرب المثل بود: آش نخورده و دهن سوخته. شخصی در مقابل من غیبت کرده یا تهمت زده و من هم در گناه او شریک شده بودم. چقدر گناهانی را دیدم که هیچ لذتی برایم نداشت و فقط سرافکندگی برایم ایجاد کرد.

خیلی سخت بود. خیلی. حساب و کتاب خدا به دقت ادامه داشت. اما زمانی که بررسی اعمال من انجام میشد و نقایص کارهایم را میدیدم، گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من می آمد! حرارتی که نزدیک بود تمام بدنم را بسوزاند. اما... این حرارت تمام بدنم را میسوزاند، طوری که قابل تحمل نبود. همه جای بدنم میسوخت، بجز صورت و سینه و کف دستهایم! برای من جای تعجب بود. چرا این سه قسمت بدنم نمیسوزد؟! لازم به تکلم نبود. جواب سؤالم را بلافاصله فهمیدم. من از نوجوانی در هیئت و جلسات فرهنگی مسجد محل حضور داشتم. پدرم به من توصیه میکرد که وقتی برای آقا امام حسین و یا حضرت زهرا و اهل بیت: اشک میریزی، قدر این اشک را بدان. اشک بر این بزرگان، قیمتی است و ارزش آن را در قیامت میفهمیم. پدرم از بزرگان و اهل منبر شنیده بود که این اشک را به سینه و صورت خود بکشید و این کار را میکرد. من نیز وقتی در مجالس اهلبیت: گریه میکردم. اشک خود را به صورت و سینه ام میکشیدم. حاال فهمیدم که چرا این سه عضو بدنم نمیسوزد!

نکته دیگری که در آن وادی شاهد بودم بحث اشک و توبه بر درگاه الهی بود. من دقت کردم که برخی گناهانی که مرتکب شده بودم در کتاب اعمالم نیست! بعد از اینکه انسان از گناهی توبه میکند و دیگر سمتش نمیرود، ً گناهانی که قبلاً مرتکب شده کاملا از اعمالش حذف میشود. آنجا رحمت خدا را به خوبی حس کردم. حتی اگر کسی حق الناس بدهکار است اما از طلبکار خود بی ّ اطلاع است، با دادن رد مظالم برطرف میشود. اما حق الناسی که صاحبش را بشناسد باید در دنیا برگرداند. حتی اگر یک بچه از ما طلبکار باشد و در دنیا حلال نکرده باشد، باید در آن وادی صبر کنیم تا بیاید و حلال کند.

بیت المال از ابتدای جوانی و از زمانی که خودم را شناختم، به حق الناس و بیت المال بسیار اهمیت میدادم .پدرم خیلی به من توصیه میکرد که مراقب بیت المال باش. مبادا خودت را گرفتار کنی. از طرفی من پای منبرها و مسجد بزرگ شدم و مرتب این مطالب را می شنیدم .لذا وقتی در سپاه مشغول به کار شدم، سعی میکردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم، به کار شخصی مشغول نشوم. اگر در طی روز کار شخصی داشتم و یا تماس تلفنی شخصی داشتم، به همان میزان و کمی بیشتر، اضافه کاری بدون حقوق انجام میدادم که مشکلی ایجاد نشود. با خودم میگفتم: حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است. از طرفی در محل کار نیز تلاش میکردم که کارهای مراجعین را به دقت و با رضایت انجام دهم .این موارد را در نامه عملم میدیدم.

جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر کن که بیت المال برگردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب میکردی! اتفاقاً در همانجا کسانی را میدیدم که شدیداً گرفتار هستند. گرفتار رضایت تمام مردم، گرفتار بیت المال. این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد زمان و مکان در آنجا وجود نداشت، یعنی به راحتی میتوانستم کسانی را که قبل از من فوت کرده اند ببینم، یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند! یا اگر کسی را میدیدم، لازم به صحبت نبود، به راحتی میفهمیدم که چه مشکلی دارد. یکباره و در یک لحظه میشد تمام این موارد را فهمید. من چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال به آن طرف آمده بودند و حاال باید از تمام مردم این کشور، حتی آنها که بعدها به دنیا می آیند، حلالیت می طلبیدند!

اما در یکی از صفحات این کتاب قطور، یک مطلبی برای من نوشته بود که خیلی وحشت کردم! یادم افتاد که یکی از سربازان، در زمان پایان خدمت، چند جلد کتاب خاطرات شهدا به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: اینها اینجا بماند تا سربازهایی که بعداً می آیند، در ساعات بیکاری استفاده کنند. کتابهای خوبی بود. یک سال روی طاقچه بود و سربازهایی که شیفت شب بودند، یا ساعات بیکاری داشتند استفاده میکردند .بعد از مدتی، من از آن واحد به مکان دیگری منتقل شدم. همراه با وسایل شخصی که میبردم، کتابها را هم بردم. یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت، احساس کردم که این کتابها استفاده نمیشود. شرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل، کمتر اوقات بیکاری داشتند. لذا کتابها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا بماند بهتر استفاده میشود.

جوان پشت میز اشارهای به این ماجرای کتابها کرد و گفت: این کتابها جزو بیت المال و برای آن مکان بود، شما بدون اجازه، آنها را به مکان دیگری بردی، اگر آنها را نگه میداشتی و به مکان اول نمی آوردی، باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به واحد شما می آمدند، حلالیت می طلبیدی! واقعاً ترسیدم. با خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم. من از کتابها استفاده شخصی نکردم. به منزل نبرده بودم، بلکه به واحد دیگری بردم که بیشتر استفاده شود، خدا به داد کسانی برسد که بیت المال را ملک شخصی خود کرده اند!!! در همان زمان، یکی از دوستان همکارم را دیدم. ایشان از بچه های بااخلاص و مؤمن در مجموعه دوستان ما بود. او مبلغی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند. اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره، در جیب خودش گذاشت! او روز بعد، در اثر سانحه رانندگی درگذشت. حالا وقتی مرا در آن وادی دید، به سراغم آمد و گفت: “خانواده فکر کردند که این پول برای من است و آن را هزینه کرده اند. تو رو خدا برو و به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اینجا گرفتارم. تو رو خدا برای من کاری بکن.

 تازه فهمیدم که چرا برخی بزرگان اینقدر در مورد بیت المال حساس هستند. راست میگویند که مرگ خبر نمیکند. .من بعدها پیغام این بنده خدا را به خانواده اش رساندم. ولی نتوانستم بگویم که چطور او را دیدم. الحمدلله مشکل ایشان حل شد. در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل است: روز حرکت از سرزمین خیبر، ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت کرد و همان دم شهید شد. یارانش همگی گفثند: بهشت بر او گوارا باد. خبر به پیامبر گرامی اسلام رسید. ایشان فرمودند: من با شما هم عقیده نیستم، زیرا عبایی که بر تن او بود از بیت المال بود و او آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش او را احاطه خواهد کرد. در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشته ام. حضرت فرمود: آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش در پای تو قرار میگیرد. صدقه

در میان روزهایی که بررسی اعمال آنها انجام شد، یکی از روزها برای من خاطره ساز شد. چون در آن وضعیت، ما به باطن اعمال آگاه میشدیم. یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را می فهمیدیم. چیزی که امروزه به اسم شانس بیان می ً شود، اصلا آنجا مورد تأیید نبود، بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطة برخی علتها رخ میداد. روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید، نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند، من و یکی از رفقا میرفتیم و با اذیت کردن، آنها را از خواب بیدار میکردیم! برای همین یک چادر کوچک، به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند.

شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم. البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم، به خاطر این کارها از دست دادم! وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم، دیدم یک نفر سر جای من خوابیده من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده، فکر کردم یکی از بچه ها میخواهد من را اذیت کند، لذا همینطور که پوتین پایم بود، جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم! یکباره دیدم حاج آقا... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد: کی بود؟ چی شد؟ وحشت کردم. سریع از چادر آمدم بیرون.

بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه مرا اذیت کنند، به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست! اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش! حاج آقا آمد از چادر بیرون و باعصبانیت گفت: الهی پات بشکنه، مگه من چیکار کردم که اینجوری لگد زدی؟ جلو رفتم و گفتم: حاج آقا غلط کردم. ببخشید. من با کسی دیگه شما را اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پایم کردم و ممکن است ضربه شدید شود.

خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما بروید بخوابید، من تو ماشین میخوابم، فقط با اجازه بالش خودم رو برمیدارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همین که بالش رو برداشتم، دیدم یک عقرب به بزرگی کف دست زیر بالش من قرار دارد! حاج آقا هم داخل شد و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جان مرا نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم. من هم رفتم داخل ماشین خوابیدم.

روز بعد اردو تمام شد و برگشتیم. روز بعد، من در حین تمرین در باشگاه ورزشهای رزمی، پایم شکست. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من، کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود.جوان پشت میز به من گفت: آن عقرب مأمور بود که تو را بکشد، اما صدقه ای که آن روز دادی، مرگ تو را به عقب انداخت! همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم. یادم افتاد عصر همان روز، خانم من زنگ زد و گفت: فلانی که همسایه ماست، خیلی مشکل مالی دارد. هیچی برای خوردن ندارند. اجازه دارم از پولهایی که کنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟ گفتم: آخه این پولها برای خرید موتور است. اما عیب نداره. هر چقدر میخواهی به آنها بده.

جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد. ولی به نفرین ایشان، پای تو هم شکست. بعد به اهمیت صدقه دادن و خیرخواهی برای مردم اشاره کرد.

البته این نکته را باید ذکر کنم: “به من گفته شد که صدقات، صله رحم، نمازجماعت و زیارت اهلبیت و حضور در جلسات دینی و هر کاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهی جزو مدت عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر میگردد.« امام باقر فرموده اند: صدقه دادن، هفتاد بلا از بلاهای دنیا را دفع میکند و صدقه دهنده از مرگ بد رهایی می یابد.

گره گشایی

بیشتر مردم از کنار موضوع مهم “حل مشکلات مردم« به سادگی عبور میکنند. اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک در حل گرفتاری بندگان خدا بردارد، اثر آن را در این جهان و در آنسوی هستی به طور کامل خواهد دید. در بررسی اعمال خود، مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود. مثال شخصی از من آدرس میخواست. من او را کامل راهنمایی کردم. او هم دعا کرد و رفت. من نتیجة دعای او را به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم! یا اینکه وقتی کاری برای رضای خدا و حل مشکل مردم انجام میدادم، اثر آن در زندگی روزمره ام مشاهده میشد

اینکه ما در طی روز، حوادثی را از سر میگذرانیم و میگوییم خوب شد اینطور نشد. یا میگوییم: خدا را شکر که از این بدتر نشد، به خاطر دعای خیر افرادی است که مشکلی از آنها برطرف کردیم. من هر روز برای رسیدن به محل کار، مسیری را در اتوبان طی میکنم. همیشه، اگر ببینم کسی منتظر است، حتماً او را سوار میکنم.

یک روز هوا بارانی بود. پیرزنی با یک ساک پر از وسایل زیر باران مانده بود. با اینکه خطرناک بود اما ایستادم و او را سوار کردم. ساک وسایل او گلی شده و صندلی را کثیف کرد، اما چیزی نگفتم. پیرزن تا به مقصد برسد مرتب برای اموات من دعا کرد و صلوات فرستاد. بعد هم خواست کرایه بدهد که نگرفتم وگفتم: هرچه میخواهی پول بدهی برای اموات ما صلوات بفرست.

من در آنسوی هستی، بستگان و اموات خودم را دیدم. آنها از من به خاطر دعاهای آن پیرزن و صلواتهایی که برایشان فرستاد، حسابی تشکر کردند. این را هم بگویم که صلوات، واقعاً ذکر و دعای معجزه گری است. آنقدر خیرات و برکات در این دعا نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم. پیامبر اکرم فرمودند: “گره گشایی از کار مؤمن از هفتاد بار حج خانه خداوند بالاتر است.

«ثمرات این گره گشایی آنجا بسیار ملموس بود. بیشتر این ثمرات در زندگی دنیایی اتفاق میافتد. یعنی وقتی انسان در این دنیا، خودش را به خاطر دیگران به سختی بی اندازد، اثرش را بیشتر در همین دنیا مشاهده خواهد کرد. یادم می آید که در دوران دبیرستان، بیشتر شبها در مسجد و بسیج بودم. جلسات قرآن و هیئت که تمام میشد، در واحد بسیج بودم و حتی برخی شبها تا صبح میماندم و صبح به مدرسه میرفتم.

یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود. او چهره ای زیبا داشت و بسیار پسر ساده ای بود. یک شب، پس از اتمام فعالیت بسیج، ساعتم را نگاه کردم. یک ساعت به اذان صبح بود. بقیه دوستان به منزل رفتند. من هم به اتاق دارالقران بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم. همان نوجوان یکباره وارد اتاق شد و سریع در کنارم نشست! وقتی نمازم تمام شد با تعجب گفتم: چیزی شده؟

با رنگ پریده گفت: هیچی، شما الان چه نمازی میخواندی؟

گفتم: نمازشب. قبل اذان صبح مستحب است که این نماز را بخوانیم. خیلی ثواب دارد.

گفت: به من هم یاد میدهی؟

به او یاد دادم و در کنارم مشغول نماز شد. اما میدانستم او از چیزی ترسیده و نگران است. بعد از نماز صبح با هم از مسجد بیرون آمدیم. گفتم: اگر مشکلی هست بگو، من مثل برادرت هستم.

گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود. او با تهدید میخواست من را به خانه اش ببرد. حتی تا نیمه شب منتظرم مانده بود. من فرار کردم و پیش شما آمدم.

روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم. آن جوان هرزه دیگر سمت بچه های مسجد نیامد. این نوجوان هم با ما رفیق و مسجدی شد. البته خیلی برای هدایت او وقت گذاشتم. خدا را شکر الان هم از جوانان مؤمن محل ماست. مدتی بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، شش ماه یا بیشتر درگیر مسائل گزینش شدند. اما کل زمان پیگیری استخدام بنده یک هفته بیشتر طول نکشید! تمام رفقای من فکر میکردند که من پارتی داشتم اما...

آنجا به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشیدی، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود. البته این پاداش دنیایی اش بود. پاداش آخرتی اش در نامه عمل شما محفوظ است. حتی به من گفتند: اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری، نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادی. من شنیدم که مأمور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خدا کشیده باشید، آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا میکند که انسان، حسرت کارهای نکرده را میخورد.

یک روز همسرم به من گفت: دختری را در مدرسه دیده ام که از لحاظ جسمی خیلی ضعیف است. چندین بار از حال رفته و... من پیگیری کردم، او یک دختر یتیم و بی سرپرست است. بیا امروز به منزلشان برویم. آدرسشان را بلدم. باهم راه افتادیم. در حاشیه شهر، وارد یک منزل کوچک شدیم که یک اتاق بیشتر نداشت، هیچگونه امکانات رفاهی در آنجا دیده نمیشد. یک یخچال و یک اجاقگاز در کنار اتاق بود. مادر و دو دختر در آن خانه زندگی میکردند. پدر این دخترها در سانحه رانندگی مرحوم شده بود. به بهانۀ خوردن آب، سر یخچال رفتم. هیچ چیزی در این یخچال نبود!

سرم داغ شده بود. خدایا چه کنم؟! خودم شرایط مالی خوبی نداشتم. چطور باید به آنها کمک میکردم؟ فکری به ذهنم رسید. به سراغ خاله ام رفتم. او همسر شهید و انسان مؤمن و دست به خیری بوده و هست. او را به منزل آنها آوردم. شرایط منزلشان را دید. خودم نیز کمی کمک کردم و همان شب برای آن دو دختر، کاپشن و لباس مناسب خریدیم. خاله ام آخر شب با کلی وسایل برگشت و یخچال آنها را پر از مواد غذایی کرد. در ماه های بعد، تا توانست زندگی آنها را تأمین نمود.

وقتی در آن سوی هستی مشغول بررسی اعمال بودم، مشاهده کردم که شوهر خاله ام به سمت من آمد. او از رفقایم بود که شهید شد و در کنار دیگر شهدا در بهشت برزخی، عند ربهم یرزقون بود. به من که رسید، در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید. خیلی از من تشکر کرد. وقتی علت را سؤال کردم گفت: توفیق رسیدگی به آن خانواده یتیم را شما به همسر من دادی، نمیدانی چه خیرات و برکاتی نصیب شما و همسر من شد. خدا میداند که با گره گشایی از کار مردم، چه مشکالت دنیایی و آخرتی از شما حل میشود. امام صادق فرمودند: هرکس یک حاجت برادر مومن خود را برآورده کند،خداوند در قیامت، صد هزار حاجت او را برآورده کند که یکی از آنها بهشت است و دیگر آنکه خویشان او را به بهشت بفرستد. اصول کافی جلد۲ ص۳

با نامحرم

خیلی مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار میگیرند، نفر سوم آنها شیطان است. یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت میکند، شیطان با ابزار جنس مخالف به سوی او میآید و... یا در جایی دیگر بیان شده که در اوقات بیکاری، شیطان به سراغ فکر انسان میرود و...

خیلی از رفقای مذهبی را دیده ام که به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار وسوسه های شیطان شده و در زندگی دچار مشکلات شدند. این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد. زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار میشوند. اینجا بود که کلام حضرت زهرا را درک کردم که میفرمودند: “بهترین حالت برای زنان این است که بدون ضرورت مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبینند«.

شکر خدا از دوره جوانی اوقات بیکاری نداشتم که بخواهم به موضوعات اینگونه فکرکنم و در همان ابتدای جوانی شرایط ازدواج برای من فراهم شد. اما در کتاب اعمال من، یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت. در سالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خودم با گوشی پیامک میفرستادم. بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه و... بود. آن زمان تلگرام و شبکه های اجتماعی نبود. لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد. رفقای ما هم در جواب برای ما جک میفرستادند.

در این میان یک نفر با شماره ای نا آشنا برای من لطیفه های عاشقانه می فرستاد. من هم در جواب برای او جک می فرستادم. نمیدانستم این شخص کیست. یکی دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. اما بیشتر مطالب ارسالی او لطیفه های عاشقانه بود. برای همین یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم، به محض اینکه گوشی را برداشت و بدون اینکه حرفی بزنم متوجه شدم یک خانم جوان است! بلافاصله گوشی را قطع کردم. از آن لحظه به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامهایش را جواب ندادم. یادم هست با جوان پشت میز خیلی صحبت کردم. بارها در مورد اعمال و رفتار انسانها برای من مثال میزد.

همینطور که برخی اعمال روزانه مرا نشان میداد، به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسانها مشکل ساز است. مگر نخوانده ای که خداوند در آیه ۳۰ سوره نور میفرماید: “به مؤمنان بگو: چشمهای خود را از نگاه به نامحرم فرو گیرند«. بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نمیکردی، گناه سنگینی در نامۀ اعمالت ثبت میشد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی. جوان پشت میز، وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت: “اگر علاقمند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شهادت شما را به عقب میاندازد.«

خوب آن ایام را به خاطر دارم. اردوی خواهران برگزار شده بود. به من گفتند: شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. اما مربیان خواهر، کار اردو را پیگیری میکنند، فقط برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نکن. من سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردو میرفتم و غذا را میکشیدم و روی میز میچیدم و با هیچکس حرفی نمیزدم.

امام صادق در حدیثی نورانی میفرماید: “نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند، خداوند آرامش و ایمانی به او میدهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد«.

شب اول، یکی از دخترانی که در اردو بود، دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است، خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد. من سرم پایین بود و فقط جواب سلام را دادم. روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد و قبل از اینکه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب دیگری گفت و خندید و حرف هایی زد که... من هیچ عکس العملی نشان ندادم.

خلاصه هربار که به این اردوگاه می آمدم، با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم. اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم. در بررسی اعمال، وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار میشدی، به جز آبرو، کار

و حتی خانواده ات را از دست میدادی! برخی گناهان، اثر نامطلوب اینگونه در زندگی روزمره دارد...

یکی از دوستان همکارم، فرزند شهید بود. خیلی با هم رفیق بودیم و شوخی میکردیم. یکبار دوست دیگر ما، به شوخی به من گفت: تو باید بروی با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل شوید. اگه ازدواج کنید فلانی هم پسرت میشود! از آن روز به بعد، سر شوخی ما باز شد. این رفیق را پسرم صدا میکردم و... هر زمان به منزل دوستم میرفتیم و مادر این بنده خدا را میدیدیم، ناخودآگاه می خندیدیم .در آن وادی وانفسا، پدر همین رفیق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهیدی که ما در مورد همسرش شوخی میکردیم. ایشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟

باغ بهشت

از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم، این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدار کردم. یکی از آنها عموی خدا بیامرز من بود. او در بیمارستان هم کنار من بود. او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. سؤال کردم: عمو این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟

گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت. شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و... البته هیچکدام آنها عاقبت به خیر نشدند. در اینجا نیز تمام آنها گرفتارند. چون با امولا چند یتیم این کار را کردند. حاال این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من داده اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو در دارد که یکی از آنها برای پدر شماست که به زودی باز میشود.

در نزدیکی باغ عمویم، یک باغ بزرگ بود که سر سبزی آن مثال زدنی بود. این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود. او به خاطر یک وقف بزرگ، صاحب این باغ شده بود. همینطور که به باغ او خیره بودم، یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد!این فامیل ما، بنده خدا باحسرت به اطرافش نگاه میکرد. من از این ماجرا شگفت زده شدم. باتعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟!او هم گفت: پسرم، همه اینها از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد. او نمیگذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد.

این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار میکرد. بعد پرسیدم: حاال چه میشود؟ چه کار باید بکنید؟

گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات، باغ من آباد شود، به شرطی که پسرم نابودش نکند.

من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسرناخلفش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم...آنجا میتوانستیم به هرکجا که میخواهیم سر بزنیم، یعنی همین که اراده میکردیم، بدون لحظه ای درنگ، به مقصد میرسیدیم! پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود. یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. مشکلی که در بیان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در این دنیاست. یعنی نمیدانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تا کنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده، هرچه برایش بگوییم، نمیتواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند. حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. اما باید طوری بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد.

من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی عبور میکردم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش میداد. درختان آنجا، همه نوع میوه ای را در خود داشتند. میوه هایی زیبا و درخشان. من بر روی چمن ها دراز کشیدم. گویی یک تخت نرم و راحت و شبیه پر قو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش میرسید. اصلا نمیشود آنجا را توصیف کرد. به بالای سرم نگاه کردم. درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما را دیدم. با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزهای دارد؟ یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم. در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد، باعث دلزدگی میشود. اما آن خرما نمیدانید چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم. دیدم چمن ها به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم. در دنیا کنار رودخانه ها، زمین گلآلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود. اما همین که به کنار رودخانه رسیدم، دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست! به آب نگاه کردم، آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود. دوست داشتم داخل آب بپرم. اما با خودم گفتم: بهتر است سریعتر به سمت قصر پسر عمه ام بروم.

ناگفته نماند. آن طرف رود، یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود. نمیدانم چطور توصیف کنم. با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود. چیزی شبیه قصرهای یخی که در کارتونهای بچگی میدیدیم، تمام دیوارهای قصر نورانی بود. میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، اگر بخواهم میتوانم از روی آب عبور کنم! از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمه ام شدم.وقتی با او صحبت میکردم، میگفت: ما در اینجا در همسایگی اهل بیت: هستیم. ما میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است. حتی میتوانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم.

جانبایز در رکاب مولا

سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در ماه رجب و ماه شعبان، زائر مکه و مدینه باشم. ما محرم شدیم و وارد مسجدالحرام شدیم. بعد از اتمام اعمال، به محل قرار آمدم. روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهران الان آمدند، شما زحمت بکشید و این سه نفر را برای طواف ببرید. خسته بودم، اما قبول کردم. سه تا از خانمهای جوان کاروان به سمت من آمدند. تا نگاهم به آنها افتاد، سرم را پایین انداختم. یک حوله اضافه داشتم. یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم.

گفتم: من در طی طواف نباید برگردم. حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید. یکی دو ساعت بعد، با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم. در کل این مدت، ً اصلا به آنها نگاه نکردم و حرفی نزدم. وظیفه ای برای انجام طواف آنها نداشتم، اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم. در روزهایی که در مکه مستقر بودیم، خیلیها مرتب به بازار میرفتند و... اما من به جای اینگونه کارها، چندین بار برای طواف اقدام کردم. ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا، مشغول شدم و از فرصتها برای کسب معنویات استفاده کردم.

در آن لحظاتی که اعمال من محاسبه میشد، جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: به خاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانمها انجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد! بعد گفت: ثواب طوافهایی که به نیابت از دیگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت میشود...اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم، متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که میخواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته، جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحویل دادم. بعد به انتهای قبرستان رفتم. من در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم. همان مأمور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه میکرد. یکباره کنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی گفتی!؟ لعن میکنی؟ گفتم: نه خیر. دستم رو ول کن. اما او همینطور داد میزد و با سر و صدا، بقیه مأمورین را دور خودش جمع کرد.

در همین حال یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمؤمنین زد. من دیگر سکوت را جایز ندانستم. تا این حرف زشت از دهان او خارج شد و بقیه زائران شنیدند، دیگر سکوت را جایز ندانستم. یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم. بلافاصله چهار مأمور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند. یکی از مأمورین ضربۀ محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها اذیتم میکرد. چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و سریع فرار کردم. اما در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی با آن مأمور درگیر شدید و کتف شما آسیب دید. برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی در نامه عمل شما ثبت شده است! .البته این ماجرا نباید دست آویزی برای برخورد با مأمورین دولت سعودی گردد.

👁️ بازدید: 115🔎 ورودی گوگل: 0

نظرات (0)

    به یوزبیت؛ خانه محتوا خوش آمدید

    یوزبیت، به نویسندگان مستقل این امکان را می‌دهد که رایگان تولید محتوا کنند و با کمک هوش مصنوعی، محتوای خود را به صورت مؤثر به مخاطبان نمایش دهند.

    Your Ad Banner

    logo-samandehi

    دانلود اپلیکیشن اندروید

    درباره ما . راهنما . اطلاعیه‌ها . آپدیت‌ها . قوانین . ارتباط با ما

    کلیه حقوق این سایت برای یوزبیت محفوظ می‌باشد.