
در این سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد. علت آن هم چند ماجرا بود: یکی از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق العاده ای داشت که بچه ها را جذب مسجد و هیئت کند. او خالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تأثیر داشت. این مرد خدا، یکبار که با ماشین در حرکت بود، از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه ای شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد. من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود! من توانستم با او صحبت کنم.
ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین، به مقام شهدا دست یافته بود. در واقع او در دنیا شهید زندگی کرد و به مقام شهدا دست یافت. اما سؤالی که در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعایت قانون و در واقع علت مرگش بود. ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم. هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود. در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم. اما او خیلی گرفتار بود و اصلا در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب کردم. تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و... اما چرا؟!
خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس، به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد. من کشته شدم. بدن مرا با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...
اما مهمترین مطلبی که از شهدا دیدم، مربوط به یکی از همسایگان ما بود. خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان، بیشتر شبها در مسجد محل، کلاس و جلسه قرآن و یا هیئت داشتیم. آخر شب وقتی به سمت منزل می آمدیم، از یک کوچه باریک و تاریک عبور میکردیم. از همان بچگی شیطنت داشتم. با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را میزدیم و سریع فرار میکردیم! یک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند، یک چسب را به زنگ یک خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نمیشد.
یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد. چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد. او شنیده بود که من، قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگویم که چه کار میکنی!هرچی اصرار کردم که من نبودم و... بی فایده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد. آن شب همسایه ما عروسی داشت. توی خیابان و جلوی منزل ما شلوغ بود. پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه، حسابی مرا کتک زد. این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت میز گفتم: من چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟ او در مورد من زود قضاوت کرد.
او گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی. بعد یکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاک میشد و اعمال خوب آن میماند. خیلی خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود یکی دو سال از اعمال من اینطور طی شد.
جوان پشت میز گفت: راضی شدی؟ گفتم: بله، عالی است. البته بعدها پشیمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند!؟ اما باز بد نبود. همان لحظه دیدم آن شهید آمد و سلام و روبوسی کرد. خیلی از دیدنش خوشحال شدم. گفت: با اینکه لازم نبود، اما گفتم بیایم و حضوری از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی.
قرآن
در میان دوستان ما جوان فوق العاده پر استعدادی بود که در نوجوانی حافظ و قاری قرآن شد و برای بسیاری از بچه های محل الگو گردید. از لحاظ درس و اخلاق از همه بهتر بود و خیلی از بزرگترها به ما میگفتند: کاش مثل فلانی بودید.این پسر به دنبال مفاهیم قرآن رفت، در شانزده سالگی یک استاد کامل شده بود. در جلسات هفتگی مسجد، برای ما از درسهای قرآن میگفت و در جوانانی مثل من، خیلی تأثیر داشت. دوران دبیرستان تمام شد، او به دانشگاه یکی از شهرها رفت و ما هم استخدام شدیم. دیگر از او خبر نداشتم. گذشت تا اینکه در آن وادی، یکباره یاد او افتادم. البته به یاد قرآن افتادم. چون دیدم برخی از کسانی که در دنیا با قرآن مأنوس بودند و به آن عمل میکردند چه جایگاه والایی داشتند. آنها همینطور آیات قرآن را میخواندند و بالا میرفتند. اما برخلاف آنها، قاریان و کسانی که مردم، آنها را به عنوان حافظ و عامل به قرآن میشناختند، اما اهل عمل به دستورات قرآن نبودند، در عذاب سختی گرفتار بودند. به خصوص کسانی که برخی حقایق قرآنی در زمینه مقام اهل بیت: و پیروی از این بزرگواران را فهمیده بودند، اما در عمل، در مقابل این واقعیتهای دینی موضع گرفتند.
من یکباره دوست قرآنی دوران نوجوانی ام را در چنین جایگاهی دیدم. جایی در جهنم برای او آماده شده بود که بسیار وحشتناک بود. خداوند قسمت کسی نکند، چنان ترسی داشتم که نمیتوانستم سؤالی بپرسم، اما با یک نگاه دقیق، کل ماجرا را فهمیدم. او با اینکه بسیاری از حقایق قرآنی را فهمیده بود، اما به خاطر روحیه راحت طلبی و تحت تأثیر برخی اساتید که بحث یکسان بودن ادیان را مطرح میکردند، دین خودش را تغییر داد!! دوست قرآنی من، با آنکه راه درست را میشناخت، اما با تغییر دین، راه جهنم را برای خود هموار کرد. او حتی در زمینه گمراهی برخی جوانان محل، مجرم شناخته شد. چرا که الگویی برای آنها شده بود و خبر تغییر دین او، واکنشهای بدی در بین جوانان ایجاد کرد. البته اساتید او هم در این گمراهی و در آن جایگاه جهنمی با او شریک بودند.
از دیگر موقعیت هایی که در جهنم و در نزدیکی او مشاهده کردم، نحوه عذاب برخی افراد بود که من از سابقه ایمان و انقلابی بودن آنها مطلع بودم! مثال جایی را دیدم که شبیه یک سطح معمولی بود، وقتی خوب دقت کردم دیدم این سطح، پر از نوک شمشیر یا نیزه است! ً اصلا نمیشد آنجا راه رفت! یعنی شبیه پشت جوجه تیغی بود. بعد دیدم کسی را از دور میآورند. پاهایش را بسته بودند، او را سر و ته آویزان کرده و بدنش را روی این سطح میکشیدند. فریادهای او دل هر کسی را به لرزه میانداخت. تمام بدنش زخمی بود. کمی آن طرفتر را نگاه کردم، یک استخر پر از مواد مذاب بود. مانند آنچه از آتشفشانها خارج میشود! یک سینی گرد، با قطر حدود یک متر در وسط آن قرار داشت و شخصی روی این سینی نشسته بود. هر چند دقیقه یکبار، این شخص تعادل خود را از دست داده و داخل مواد مذاب میافتاد، بعد تلاش میکرد و به روی این سینی بر میگشت!کمی که دردهای بدنش بهتر میشد دوباره همین ماجرا تکرار میشد. واقعاً وحشت کردم.من این افراد را شناختم و گفتم: اینها که خیلی برای اسلام و انقلاب زحمت کشیدند، فقط در چند مورد...نگذاشتند سخن من تمام شود. ماجرای طلحه و زبیر را به یاد من آوردند، کسانی که در صدر اسلام و در جوانی، برای خدا و اسلام بسیار زحمت کشیدند، اما سرانجام در مقابل اسلام واقعی قرار گرفتند و فتنه های بزرگی ایجاد کردند. حق الناس و حق النفس از وقتی که مشغول به کار شدم، حساب سال داشتم. یعنی همه ساله، اضافه درآمدهای خودم را مشخص میکردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت میکردم.
با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم، اما یکی از دوستانم گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست. بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر. در زمینه خمس خیلی احتیاط میکردم. خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد. من از اواسط دهۀ هفتاد، مقلد رهبری معظم انقلاب شدم. یادم هست آن سال، خمس من به بیست هزار تومان رسید. یکی از همان سالها، وقتی خمس را پرداخت کردم. به آن پیرمرد تأکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد.
هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد، باتعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله... است! گفتم: این رسید چیه؟ اشتباه نشده!؟ من به شما تأکید کردم مقلد رهبری هستم. او هم گفت: فرقی ندارد. باعصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاوری. من به شما تأکید کردم که مقلد رهبری هستم و میخواهم خمس من به دفتر ایشان برسد.او هم هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز میکردم.
یکی دو سال بعد، خبردار شدم این پیرمرد روحانی از دنیا رفت. من بعدها متوجه شدم که این شخص، خمس چند نفر دیگر را هم به همین صورت جا به جا کرده! در آن زمانی که مشغول حساب و کتاب اعمال بودم، یکباره همین پیرمرد را دیدم. خیلی اوضاع آشفته ای داشت. در زمینه حق الناس به خیلیها بدهکار و گرفتار بود. بیشترین گرفتاری او به بحث خمس برمی گشت. برخی آدمهای عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند! پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم. اما اینقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمیکرد. من هم قبول نکردم.
در اینجا بود که جوان پشت میز به من گفت: اینهایی که میبینی، این کسانی که از شما حلالیت میطلبند یا شما از آنها حلالیت میطلبی، کسانی هستند که از دنیا رفته اند. حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده، تا زمانی که آنها هم به برزخ وارد شوند. حساب و کتاب شما با آنها که زنده اند، بعد از مرگشان انجام میشود. بعد دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سالها عبادت کرده اند اما حق الناس را مراعات نکردند. اما این را هم بدان، اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را در دنیا ببخشی، ده برابر آن در نامۀ عملت ثبت میشود. اما اگر به برزخ کشیده شود، همان مقدار خواهد بود. اما یکی از مواردی که مردم نسبتاً به آن دقت کمتری دارند، حق الله است. میگویند دست خداست و انشاءالله خداوند از تقصیرات ما میگذرد. حق الناس هم که مشخص است. اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن، تقریباً حساسیتی بین مردم دیده نمیشود! گویی حق بدن را هم خدا بخشیده!اما در آن لحظات وانفسا، موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن حق النفس میشد. در روزگار جوانی، با رفقا و بچه های محل، برای تفریح به یکی از باغهای اطراف شهر رفتیم. کسی که ما را دعوت کرده بود، قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد.
سیگارها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا میداد. من هم در خانه ای بزرگ شده بودم که پدرم سیگاری بود، اما از سیگار نفرت داشتم. آن روز با وجود کراهت، اما برای اینکه انگشت نما نشوم، سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم! حالم خیلی بد شد. خیلی سرفه کردم. انگار تنگی نفس گرفته بودم. بعد از آن، هیچوقت دیگر سراغ قلیان و سیگار نرفتم. اما در آن وانفسا، این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که میدانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یکبار را کشیدی؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی. همین باعث گرفتاری ام شد! در آنجا برخی افراد را دیدم که انسانهای مذهبی و خوبی بودند. بسیاری از احکام دین را رعایت کرده بودند، اما به حق النفس اهمیت نداده بودند. آنها به خاطر سیگار و قلیان به بیماری و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرایط، به خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند.
شراکت
یکی از همشهریهای ما بود. کسی که به ایمان او اعتقاد داشتیم. او مدتی قبل، از دنیا رفت. حاال او را در وضعیتی دیدم که خوش آیند نبود! گرفتار عذاب نبود، اما اجازه ورود به بهشت برزخی را نداشت! وقتی مرا دید، با التماس از من خواهش کرد که کاری برایش انجام دهم. لازم نبود حرفی بزند، من همه چیز را با یک نگاه می فهمیدم. گفتم اگر توانستم چشم. او هم مثل خیلی های دیگر گرفتار حق الناس بود. مدتی پس از بهبودی، به سراغ برادر کوچکترش رفتم، بلکه بتوانم کاری برایش انجام دهم. به برادرش گفتم: خدا رحمت کند برادر شما را، اما یک سؤال دارم، از برادرتان راضی هستی؟
نگاهی از سر تعجب به من کرد وگفت: این چه حرفیه، خدا رحمتش کنه، برادرم خیلی مؤمن بود. همیشه برایش خیرات میدهم.
گفتم: اما برادرت پیغام داده که من گرفتار حق الناس هستم. باید برادر کوچکترم مرا حلال کند.
ایشان با اخم مرا نگاه کرد و گفت: اشتباه میکنی.
گفتم: اما برادرت به من توضیح داده. اگه لطف کنی و بشنوی برایت میگویم. ولی باید قول بدهی که او را حلال کنی.
لبخند تلخی برلبانش نقش بست و گفت: جالب شد، بگو، اگر واقعاً درست باشد حلالش میکنم.
گفتم: شما بیست سال قبل با برادرت در یک کار اقتصادی شراکت داشتید. صد هزار تومان شما و صد هزار تومان برادرت آوردید و برادرت این پول را به کسی داد که کار کند.
این بنده خدا گفت: بله، خوب یادمه. یک سال شراکت داشتیم. آن شخص سود را ماهیانه به حساب برادرم میریخت و او هم هر ماه دو هزار تومان به من میداد.
گفتم: مشکل همین مطلب است. حق شما سه هزار تومان بوده که هزار تومان را برادرت بر میداشت.
او باز هم باتعجب نگاهم کرد و گفت: از کجا میدانی؟
گفتم: “او خودش همین مطلب را به من گفت. اما قول دادی حلالش کنی.«من این را گفتم و رفتم.
یکی دو ماه بعد ایشان به سراغ من آمد و گفت: آن روز که شما آمدی، از همان شخصی که پول در اختیارش بود و کار اقتصادی میکرد پیگیری کردم. حرف شما درست بود، اما برادرم حکم پدر برایم داشت، او را حلالش کردم. همان شب برادرم را در خواب دیدم. خیلی خوشحال بود و همینطور از من تشکر میکرد. بعد هم به من گفت: برو داخل حیاط خانه مادر، فلان نقطه را حفر کن. یک جعبه گذاشته ام که چند سکه طلا داخل آن است. گذاشته بودم برای روز مبادا، این سکه ها هدیه برای توست. ایشان ادامه داد: من رفتم و سکه ها را پیدا کردم. حالا آمده ام پیش شما و میخواهم دوسه تا از این سکه ها را برای کار خیر بدهم تا ثوابش برای برادرم باشد. من هم خدا را شکر کردم. یکی دو خانواده مستحق را به او معرفی کردم و الحمدلله پول خوبی به آنها پرداخت شد.
تشکیل خانواده و صله رحم
در مورد اهمیت تشکیل خانواده، شاید لازم به هیچ گونه تذکری نباشد. درست است که قبول بار خانواده، کار سخت و سنگینی است. اما در روایات ما، ازدواج، سنت پیامبر اسلام معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان، منوط به ازدواج و تشکیل خانواده است. وقتی هم که فرزندی متولد شود، خیرات و برکات بر اهل خانه نازل میشود .البته این را هم باید اشاره کرد که تمام امور دنیا، بخصوص همین تشکیل خانواده، با سختی وگرفتاری همراه است. چرا که خداوند در آیه۴ سوره بلد میفرماید: “بدرستی که ما انسان را همواره در سختی و رنج آفریده ایم.«یعنی حال دنیا اینگونه است که با سختیها و مشکلات آمیخته شده.
اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار میگیرد، خیرات و برکات الهی بر او نازل میگردد. از طرفی، بسیاری از خیرات، توسط فرزند برای او ارسال میشود. شاید هیچ باقیات الصالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد. خداوند در آیه ۳۱ سوره اسراء در مورد رزق و روزی خانواده میفرماید: “... ما آنها و شما را روزی میدهیم.«در این آیه، روزی همسر و فرزندان، قبل از انسان بیان شده. به تعبیری باید گفت: بسیاری از برکات و روزیها به خاطر وجود اولاد به سوی انسان نازل میشود. پیامبر اسلام فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی، نشستن مرد در کنار همسر خود، از اعتکاف در مسجد من در مدینه محبوبتر است. بحارالانوار جلد۱۰۴ ص۱۳۲.
برای همین است که امام رضا میفرماید: وقتی خداوند خیر بنده اش را بخواهد، وی را نمیمیراند تا فرزندش را ببیند. بنده از نوجوانی یاد گرفتم که هر کار خوبی انجام میدهم یا اگر صدقه ای میدهم، ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند، از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادرانم نثار کنم.
در آن سوی هستی، پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم. آنها مرتب از من تشکر میکردند و میگفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار میکنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده، بسیار مهم و کارگشا بود. ما همیشه برایت دعا میکنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید. در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج میکنند. من هم با دختردایی خودم ازدواج کردم. از طرفی من در میان فامیل معروف هستم که خیلی اهل صله رحم هستم. زیاد به فامیل سر میزنم.عمه ای دارم که مادرشهید است. همان که پسرش در اتاق عمل بالای سرم بود. تمام فامیل به من میگویند که تو پسر این عمه هستی. از بس که به عمه سر میزنم و تلاش در راه حل مشکلات ایشان دارم. دعای خیر اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاری هایم بوده. حتی به من نشان دادند که در برخی موارد، حوادث سختی که شاید منجر به مرگ میشد، با دعای فامیل و والدین من برطرف شد!
نگارنده میگوید: بنده دوستی داشتم که مسائل دینی را به خوبی رعایت میکرد. وضع مالی بسیار خوبی داشت اما زیر بار ازدواج نرفت و تا آخر عمر مجرد ماند. او انسان خیری بود که چندین مسجد و مدرسه و... بنا نمود. دوست ما در اثر یک سانحه مرحوم شد. او را در عالم رویا مشاهده کردم. به من گفت: جای من خوب است اما حسرت میخورم که چرا با وجود توانایی مالی، خانواده تشکیل ندادم! اگر یک اولاد صالح داشتم از تمام این موقوفات برای من بالاتر بود. من با مجرد ماندن، از درجات و توفیقات بسیاری محروم شدم.
امام صادق میفرماید: صله ارحام، اخلاق را نیکو... روزی را زیاد میکند و مرگ را به تأخیر میاندازد. پیامبر اکرم فرمودند: کسی که با جان و مالش به دنبال صله رحم باشد، خداوند متعال اجر صد شهید را به او عطا میکند. وسائل الشیعه، ج ۶ ،ص ۲۸۶
اعمال
جوان پشت میز، وقتی نابودی بسیاری از اعمال مرا دید، نکته جالبی را به من یادآور شد وگفت: “من دیده ام برخی انسانهای دانا، جدای از اینکه کارهای خود را برای رضای خدا انجام میدهند، اما در ادامه، ثواب کارهای خوبی که در دنیا انجام میدهند را به یکی از چهارده معصوم: هدیه میکنند. انسان ها، ممکن است در ادامه زندگی به خاطر گناهان و اشتباهات، ثواب اعمال خوب خود را از دست بدهند، در نتیجه وقتی به برزخ میآیند، مانند تو دست خالی هستند، در این زمان، آنها که این ثوابها را هدیه گرفته اند» به آن شخص سر میزنند و از او دلجویی میکنند. این بزرگواران که به این ثوابها احتیاج ندارند، لذا این اعمال خیر را به همان شخص بر میگردانند. بنابراین به شما توصیه میکنم که خالصانه این کار را انجام دهید؛ یعنی ثواب تمام کارهای خیر خودتان را به مقربین درگاه الهی هدیه نمایید.
«این مطلب خیلی به دلم نشست. به جوان پشت میز گفتم: چرا خداوند به بعضی از کسانی که دین و ایمان درست و حسابی ندارند، اینقدر مال و ثروت میدهد؟ این کار، اهل ایمان را در مورد راه درست، به شک و تردید می اندازد.
او هم گفت: “خداوند برخی افراد که از مسیر او دور شده و غرق در دنیا شدند و برای دستورات پروردگار ارزشی قائل نیستند را به حال خود رها میکند تا در آن سوی هستی به حساب آنها رسیدگی شود. برخی از این افراد، به محض اینکه از خداوند چیزی از مال دنیا بخواهند، سریع به آنها داده میشود تا دیگر با خدا حرف نزنند. به تعبیر شما، سریع او را رد میکنند که صدای او را نشنوند! برخی از این افراد فکر میکنند که مقرب خدا هستند که هر چه میخواهند فراهم میشود، اما در واقع اینطور نیست. اینها به حال خود رها شده اند. میخواهند کار خوب کنند، اما توفیق نمی یابند. کار خیری هم اگر انجام دهند، یا باعث فساد میشود و یا آن را نابود میکنند.«
من این گفتگو را به یاد داشتم. تا اینکه سال بعد در یک جلسه فامیلی، یکی از افراد ثروتمند بی ایمان را دیدم. درست مصداق همان کلام بود. او اهل نماز و عبادت نبود، اما میگفت هر چه از خدا بخواهم سریع میدهد! به او گفتم: کدام کشورها رفته ای؟
گفت: بیشتر کشورهای دنیا را رفته ام و همینطور اسم کشورها را برد.
گفتم: چند بار تا حالا کربلا رفتی؟ چند سفر مشهد رفتی؟
خنده ای از سر تمسخر کرد و گفت: کربلا که فعلا امنیت ندارد. اما اگر بخواهم یک قطار را کامل میخرم و همه را مشهد میبرم.
دوباره سؤالم را تکرار کردم: چندبار تا حالا مشهد رفتی؟
گفت: یکبار برای پروژه اقتصادی رفتم، اما زود برگشتم.
گفتم: حرم امام رضا هم رفتی؟
گفت: فرصت نشد. اما اراده کنم میروم. بعد یکی از بزرگترهای هیئت فامیلی را صدا کرد وگفت: حاجی، امسال هزینه غذای ده شب محرم رو به حساب من بذار. این را گفت و بلند شد و رفت.
درست یکی دو شب به محرم، اعضای هیئت به سراغ او رفتند که هزینه غذا را بگیرند، اما خارج از کشور بود! این آقا بعد از عاشورا برگشت. باز مثل همیشه، مردمان عادی هزینه محرم را پرداخت کردند. خبر دارم که هنوز این شخص توفیق زیارت مشهد را پیدا نکرده!
یازهرا
حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت. ثانیه به ثانیه را حساب میکردند. زمانهایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی بادقت بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه!؟ خدا را شکر این مراحل به خوبی گذشت. زمانهایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت محاسبه نمیکنیم. یعنی بازخواستی ندارد و میتوانی به راحتی از این دو سال بگذری. در آنجا برخی دوستان همکارم و حتی برخی آشنایان را میدیدم، بدن مثالی آنهایی را در آنجا میدیدم که هنوز در دنیا بودند! میتوانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم. عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که بهعنوان شهید راهی برزخ میشدند و بدون حساب و بررسی اعمال بهسوی بهشت برزخی میرفتند! چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم.
جوانی که پشت میز بود گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستانت، شهادت را نوشته اند، به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه، توفیق شهادت را از بین نبرند.
به جوان پشت میز اشاره کردم و گفتم: چکار میتوانم بکنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم.
او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر زعامت و رهبری شیعه با ولی فقیه است. پرچم اسلام به دست اوست.
همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم. عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را میشناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش میکردند تا به ایشان صدمه بزنند، اما نمیتوانستند! من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم. اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود! خیلیها را دیدم که به شدت گرفتار هستند. حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک میخواستند اما هیچکس به آنها توجه نمیکرد. مسئولینی که روزگاری برای خودشان، کسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند، حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس میکردند. بعد سؤالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد. مثال در مورد امام عصر و زمان ظهور پرسیدم.
ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود. اما بیشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان را نمیخواهند. اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه میکنند. بعد مثالی زد و گفت: مدتی پیش، مسابقه فوتبال بود. بسیاری از مردم، در مکانهای مقدس، امام زمان را برای نتیجه این بازی قسم میدادند!
من از نشانه های ظهور سؤال کردم. از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنان همکاری میکنند و...
جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش. اینها کفی بر روی آب هستند. نیست و نابود میشوند. شما نباید سست شوید. نباید ایمان خود را از دست دهید. مگر به آیۀ ۱۳۹ سوره آل عمران دقت نکرده َ ای: “والتَهنُ َ وا والتَ َحزنوا و اَنتُ َ م االعلَون اِ ُن کنتُم مؤمنین« در این آیه خداوند متعال می فرمایند: سست نشوید و غمگین نباشید، شما اگر ایمان داشته باشید، برترین گروه انسانها هستید.
نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند، آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند! جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است، در درجه اول، زندگی دنیایی شما را آباد میکند و بعد آخرت را می سازد. مثال به من گفتند: اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه میدادی، گناه بزرگی در نامه عملت ثبت میشد و زندگی دنیایی تو را تحت الشعاع قرار میداد.
در همین حین متوجه شدم که یک خانم باشخصیت و نورانی پشت سر من، البته کمی با فاصله ایستاده اند! از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا هستند. وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی میشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده میشد، خانم روی خودش را بر میگرداند. اما وقتی به عمل خوبی میرسیدیم، با لبخند رضایت ایشان همراه بود. تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا بود. من در دنیا ارادت ویژه ای به بانوی دو عالم داشتم. مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم و سعی میکردم که همواره به یاد ایشان باشم. ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا به حساب می آمدیم. حاال ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم! برای یک شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم: در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند. از اینکه برخی اعمال من، معصومین را ناراحت میکرد. میخواستم از خجالت آب شوم... خیلی ناراحت بودم.
بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود. چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود. از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نیامده بودند. برای یک لحظه نگاهم به دنیا و به منزل خودمان افتاد. همسرم که ماه چهارم بارداری را میگذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان، خدا را به حق حضرت زهرا قسم میداد که من بمانم. نگاهم به سمت دیگری رفت. داخل یک خانه در محله خود ما، دو کودک یتیم، خدا را قسم میدادند که من برگردم. آنها به خدا میگفتند: خدایا، ما نمیخواهیم دوباره یتیم شویم. این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینه های این دو کودک یتیم را میدادم و سعی میکردم برای آنها پدری کنم. آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و همینطور با گریه از خدا میخواستند که من زنده بمانم.
به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است. نمیشود کاری کنی که من برگردم؟ نمیشود از مادرمان حضرت زهرا بخواهی که مرا شفاعت کند. شاید اجازه دهند تا من برگردم و حق الناس را جبران کنم. یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم. جوابش منفی بود. اما باز اصرار کردم. گفتم از مادرمان حضرت زهرا بخواه که مرا شفاعت کنند. لحظاتی بعد، جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشکهای این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادرت، حضرت زهرا شما را شفاعت نمود تا برگردید. به محض اینکه به من گفته شد: “برگرد« یکباره دیدم که زیر پای من خالی شد! تلویزیونهای سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش میشد، حالت خاصی داشت، چند لحظه طول میکشید تا تصویر محو شود. مثل همان حالت پیش آمد و من یکباره رها شدم...
بازگشت
کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک را چند بار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان؛ بیمار احیا شد. روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور، دوباره به این دنیای فانی برگشته ام. پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شدم. بعد هم با ایجاد شوک، مرا احیا کردند. من در تمام آن لحظات، شاهد کارهایشان بودم. پس از اتمام کار، مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی، کم کم اثر بیهوشی رفت و درد و رنجها دوباره به بدنم برگشت. حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز کنم، اما نمیخواستم حتی برای لحظه ای از آن لحظات زیبا دور شوم. من در این ساعات، تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور میکردم. چقدر سخت بود. چه شرایط سختی را طی کردم.
من بهشت برزخی را با تمام نعمتهایش دیدم. من افراد گرفتار را دیدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. من مادرم حضرت زهرا را با کمی فاصله مشاهده کردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامی در دنیا و آخرت دارد. برایم تحمل دنیا واقعاً سخت بود. دقایقی بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل کنند. آنها میخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند. همین که از دور آمدند، از مشاهده چهرۀ یکی از آنان واقعاً وحشت کردم. من او را مانند یک گرگ میدیدم که به من نزدیک میشد!
مرا به بخش منتقل کردند. برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. یکی دو نفر از آشنایان به دیدنم آمده بودند. یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم. بدنم لرزید. به یکی از همراهانم گفتم: بگو فلانی و فلانی برگردند. تحمل هیچکس را ندارم. احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است. باطن اعمال و رفتار و...به غذایی که برایم می آوردند نگاه نمیکردم. میترسیدم باطن غذا را ببینم. اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم. دوست نداشتم هیچکس را نگاه کنم. برخی از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نمیدانستند که وجود آنها مرا بیشتر تنها میکرد!
بعداز ظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچکس را نبینم. اما یکباره رنگ از چهره ام پرید! من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار میشنیدم. دو سه نفری که همراه من بودند، به توصیه پزشک اصرار میکردند که من چشمانم را باز کنم. اما نمیدانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمی کنم.
دکتر
دکتر جراحی که مرا عمل کرد، انسان مؤمن و محترمی بود. پزشکی بسیار باتقوا. به گونه ای که صبح جمعه، ابتدا دعای ندبه اش را خواند و سپس به سراغ من آمد. وقتی عمل جراحی تمام شد و دیدم که برخی از انسانها را به صورت باطنی میبینم و برخی صداها را میشنوم، ترسیدم به دکترنگاه کنم. بالای سرم ایستاده بود و میگفت: چشمانت را باز کن. فکر میکرد که چشم من هنوز مشکل دارد. اما من وحشت داشتم. با اصرارهای ایشان، چشمم را باز کردم. خدا را شکر، ظاهر و باطن دکتر، انسان گونه بود. انگشتان دستش را نشان داد و گفت: این چندتاست؟ و سؤالات دیگر. جوابش را دادم و گفتم: چشمان من سالم است. دست شما درد نکنه، اما اجازه دهید فعلا چشمانم را ببندم. دکتر که خیالش راحت شده بود گفت: هر طور صلاح میدانی.
چند دقیقه بعد، یک جوان که در سانحه رانندگی دچار مشکلات شدید شده بود را به اتاق من آوردند و در تخت مجاور بستری کردند تا آماده عمل جراحی شود. من با چشمان بسته مشغول ذکر بودم. اما همین که چشمانم را باز کردم، حیوان وحشتناکی را بر روی تخت مجاور دیدم! بدنش انسان و سرش شبیه حیوانات وحشی بود. من با یک نگاه تمام ماجرا را فهمیدم.
او شب قبل، همراه با یک دختر جوان که مدتی با هم دوست بودند، به یکی از مناطق تفریحی رفته بود و در مسیر برگشت، خوابش برده و ماشین چپ کرده بود. حالش اصلا مساعد نبود، اما باطن اعمالش برایم مشخص بود. من تمام زندگی اش را در لحظه ای دیدم. ساعتی بعد دکتر او هم بالای سرش آمد. من همین که بار دیگر چشمم را باز کردم، دیدم یک حیوان وحشی دیگر، بالای تخت این جوان ایستاده و دستهایش که شبیه چنگال حیوانات بود را روی بدن او میکشد! این دکتر را که دیدم حالم بد شد. او در نتیجه حرام خواری اینگونه باطن پلیدی پیدا کرده بود. میخواستم از آنجا بیرون بروم اما امکان نداشت. چند دقیقه بعد دکتر رفت و پدر این جوان، در حال مکالمه با تلفن بود. به کسی که پشت خط بود میگفت: من چیکار کنم، دکتر میگه غیر هزینه بیمارستان، باید ده میلیون تومان پول نقدی بیاوری و به من بدهی تا او را عمل کنم. من روز تعطیل از کجا ده میلیون تومان نقد بیارم؟!
دکتر خودم بار دیگر به اتاق ما آمد. گفتم: خواهش میکنم من رو مرخص کن یا به یک اتاق خالی دیگر ببرید. گفت: چشم، پیگیری میکنم. همان موقع یکی از دوستان، با برادرم تماس گرفت و میخواست برای ملاقات من به بیمارستان بیاید. اما همین که به فکر او افتادم، چنان وحشتی کردم که گفتنی نیست. به برادرم گفتم هرطور شده به او بگو نیاید. من ابتدا فقط با نگاه، متوجه باطن افراد میشدم، اما حالا... این شخصی که میخواست به بیمارستان بیاید مشکلات شدید اخلاقی داشت. او با داشتن سه فرزند، هنوز درگیر کارهای خلاف اخلاقی بود و باطنی بسیار آلوده داشت. اما بدتر از آن، مشاهده کردم که فرزندانش که الان خردسال هستند، در آینده منبع فساد و آلودگی شده و از پدرشان باطنی آلوده تر خواهند داشت! علت این مطلب هم مشخص بود. ازدواج این مرد با زنش مشکل داشت. آنها به هم حرام بودند و این فرزندان، ناپاک به دنیا آمده بودند! من حتی علت این موضوع را فهمیدم. این مرد، قبل از ازدواج با همسرش، با خواهر همسرش رابطه نامشروع داشت و این مسئله هنوز ادامه داشت و همین باعث این مشکل شده بود. بنا به نظر برخی مراجع، اگر پسری با یک دختر یا پسر دیگر، رابطه نامشروع داشته باشد، حق ازدواج با خواهر او را ندارد و ازدواج آنها باطل است.
تنهایی
آن روز در بیمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود. من نمیتوانستم اینگونه ادامه دهم. با این وضعیت، حتی با برخی نزدیکان خودم نمی توانستم صحبت کرده و ارتباط بگیرم! خدا را شکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت. اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم، مرور کنم. تنهایی را دوست داشتم. در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور میکردم. چقدر لحظات زیبایی بود. آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتیاج به کلام نبود. با یک نگاه، آنچه می خواستیم منتقل میشد. آنجا از اولین تا آخرین را میشد مشاهده کرد. من حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود. حتی در آن زمان، برخی مسائل و قضایا را متوجه شدم که گفتنی نیست.
من در آخرین لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همکارانم را مشاهده کردم که شهید شده بودند، میخواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟! از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و جویای سلامتی آنها شدم. چندتایی را اسم بردم. گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند. تعجب کردم. پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را درحالی که با شهادت وارد برزخ میشدند مشاهده کردم. چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم. اما فکرم به شدت مشغول بود. چرا من برخی از دوستانم که الان مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟ یک روز برای اینکه حال و هوایم عوض شود، با خانم و بچه ها برای خرید به بیرون رفتیم. به محض اینکه وارد بازار شدم، پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد. رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود!؟
همسرم که متوجه نگرانی من شده بود گفت: چیزی شده؟ آره، خودش بود!
این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد، همه کاری میکرد. گفتم: این زنده است؟ من خودم دیدم که اوضاعش خیلی خراب بود. مرتب به ملائک التماس میکرد. حتی من علت مرگش را هم میدانم.
خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم: بالای دکل، مشغول دزدیدن کابلهای فشار قوی برق بوده که برق او را میگیرد و کشته میشود.
خانم من گفت: فعلا که سالم و سر حال بود. آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم. پس نکنه اون چیزهایی که من دیدم توهم بوده؟! دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشییع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد! من مات و حیران مانده بودم که چه شد؟ از دوست دیگرم که با خانواده آنها فامیل بود سؤال کردم: علت مرگ این جوان چه بود؟ گفت: بنده خدا تصادف کرده. من بیشتر توی فکر فرو رفتم. اما خودم این جوان را دیدم. او حال و روز خوشی نداشت. گناهان و حق الناس و... حسابی گرفتارش کرده بود. به همه التماس میکرد تا کاری برایش انجام دهند. چند روز بعد، یکی از بستگان به دیدنم آمد. ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابه لای صحبتها گفت: چند روز قبل، یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی را قطع کند و بدزدد. ظاهراً اعتیاد داشته و قبلا هم از این کارها میکرده. همان بالا برق خشکش میکند و به پایین پرت میشود. خیره شده بودم به صورت این مهمان و گفتم: فلانی رو میگی؟ شما مطمئن هستی؟ گفت: بله، خودم بالا سرش بودم. اما خانواده اش چیز دیگه ای گفتند.
نظرات (0)
به یوزبیت؛ خانه محتوا خوش آمدید
یوزبیت، به نویسندگان مستقل این امکان را میدهد که رایگان تولید محتوا کنند و با کمک هوش مصنوعی، محتوای خود را به صورت مؤثر به مخاطبان نمایش دهند.
سایر مقالات نویسنده
جدیدترین مقالات
درباره ما . راهنما . اطلاعیهها . آپدیتها . قوانین . ارتباط با ما
کلیه حقوق این سایت برای یوزبیت محفوظ میباشد.