سه دقیقه در قیامت

دوستان گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، سالهاست که در زمینه شهدا فعالیت دارند. دهها عنوان کتاب که هر کدام به نوعی با موضوع شهدا در ارتباط است، توسط این مجموعه منتشر شده و مورد استقبال مردم قرار گرفته است. سال ۱۳۹۶ سفری به اصفهان داشتیم. آنجا از یک دوست عزیز که از فرماندهان سپاه بود، شنیدم که ماجرای عجیبی برای همکارشان اتفاق افتاده. ایشان میگفت: همکار ما جانباز و از مدافعین حرم است. او در جریان یک عمل جراحی، برای مدت ۳ دقیقه از دنیا میرود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل، دوباره به زندگی بر میگردد. اما در همین زمان کوتاه، چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است!

همکار ما برای چند نفر از رفقای صمیمی، ماجرایش را تعریف کرد، اما خیلی نمی خواست ماجرایش پخش شود. در ضمن، از زمانی که این اتفاق افتاده و از آن سوی هستی برگشته، اخلاق و رفتار فوق العاده خوبی پیدا کرده! مشتاق دیدار این شخص شدم. تلفن تماس او را گرفتم و چندین بار زنگ زدم تا بلاخره گوشی را برداشت. نتیجه چندین بار مصاحبه و چند سفر و دیدار و... کتابی شد که در پیش روی شماست.

البته ساعتها طول کشید تا ایشان را راضی کنیم که اجازه چاپ مطالب را بدهند. در ضمن، شرط ایشان برای چاپ کتاب، عدم ذکر راوی ماجرا بود. لذا از بیان جزئیات و مشخصات و نام ایشان معذوریم. در این کتاب سعی بر اختصارگویی بوده و برخی موارد که ایشان راضی به بیانش نبود را حذف کردیم. این کتاب در درجه اول بر روی اعضای گروه بسیار تأثیرگذار بود. امیدواریم ماحصل پیگیری ما، در بهبود معنویت همگان مؤثر باشد.

ویرایش جدید، به چه علت؟

 کمتر از یکسال از چاپ کتاب سه دقیقه در قیامت گذشت. در این مدت استقبال بی نظیری صورت گرفت و مجموع تیراژ کتاب به بیش از یک میلیون نسخه رسید و بیش از این میزان نیز دانلود در فضای مجازی داشتیم! هرچند، همه گونه برخوردی را از دوست و دشمن داشتیم. ولی آنقدر بازخوردهای مثبت دیده شد که خستگی فشارها و واکنشهای منفی برخیها برطرف میشد. به ما تهمت زدند که از حاکمیت، کمک مالی گرفتند تا مردم در مقابل خطاها و دزدیها ساکت باشند!! اما خودشان بهتر میدانستند که ما به هیچ نهادی وابسته نیستیم و تاکنون سراغ هیچگونه حمایت دولتی نرفته ایم و دلیل موفقیت را در همین مطلب میدانیم. اما در جواب منتقدین گفتم: اتفاقاً این کتاب، بیشتر مسئولین بیت المال را مخاطب قرار داده، آنها که فراموش کردند روز حسابی هم هست!

بگذریم. در ملاقاتی که در تابستان ۱۳۹۹ با راوی کتاب داشتم، گفتند: من برخی افراد فامیل یا دوستان را بعد از سالها ملاقات کردم و بلافاصله یاد خاطراتی افتادم که از این افراد در آن سوی هستی دیده بودم. یا اینکه برخی ماجراها جدیداً رخ داده که به واکنشهای بعد از چاپ کتاب مربوط می شود.

باخوشحالی پای صحبت این بزرگوار نشستم و خاطرات را مکتوب کردم. اما با خودم گفتم: شاید دوباره برخی بدخواهان، اضافه شدن مطلب به کتاب را مسخره نمایند، با یکی از علمای ربانی مشورت کردم و ایشان تأکید کرد که حتماً این مطالب را به کتاب اضافه کن و توضیح بده که چرا این اتفاق افتاده. لذا این کار انجام شد و همزمان نسخه الکترونیک رایگان از ویرایش جدید کتاب در فضای مجازی پخش شد. امیدواریم مقبول حضرت حق باشد.

این متن را بخوانید یکی از بزرگترین رازها و ناشناخته ترین پدیده ها، مرگ است. مرگ واقعیتی است غیرقابل انکار و آدمی از اولین روزهای حیات فکری خویش، به تأمل در ماهیت مرگ پرداخته و این کاوش همچنان ادامه دارد. ادیان، به طرق مختلف سعی کرده اند که این پدیده را برای انسانها روشنتر سازند، اما برای دانشمندان، هنوز مرگ عرصه ای اسرارآمیز است. ولی برای برخی انسانها اتفاقاتی رخ میدهد که اصطلاحاً به آن اتفاق، تجربه نزدیک به مرگ میگویند. یعنی خروج روح از کالبد مادی و گشت و گذار در عالم معنی! آنچه در این تجربه ها روی میدهد، سست شدن ارتباط روح و بدن مادی است که در پی ضعف این رابطه، روح، آزادی می یابد و به مشاهداتی نائل میشود که پیش از آن برایش میسر نبوده!

در سالهای اخیر، نظر دانشمندان، به خصوص در کشورهای غربی، به بررسی پدیده ای به نام تجربه های نزدیک به مرگ جلب شده. حتماً داستانهایی را از کسانی که از آستانه مرگ به زندگی برگشته اند شنیده یا خوانده اید؟ ً مثال برخی دچار ایست قلبی شده و روحشان از بدن خارج گردیده و سپس در اثر یک اتفاق یا شوک، روح دوباره به بدن برمیگردد. این سؤالی است که برای بسیاری مطرح است. تجربه های نزدیک به مرگ (experience death Near) یا به طور مخفف NDE چیست؟ برخی کارشناسان، این تجربه ها را زائیدۀ فعالیتهای غیرطبیعی مغز در لحظات بحرانی دانسته و یا آن را نتیجۀ نرسیدن اکسیژن به مغز در اثر ایست قلبی و به همریختگی شیمیایی مغز خوانده اند. (کتاب تداوم هوشیاری بعد از مرگ نویسنده:پیم ون لومنت. جراح قلب هلندی)

در پاسخ به این گروه باید به این واقعیت اشاره کرد که از نظر دانش پزشکی، مقدار فعالیت مغزی افراد را در هر لحظه میتوان با نوار مغزی «ای ای جی» اندازه گیری کرد. بسیاری افراد، در حالی تجربۀ نزدیک به مرگ داشته اند که نوار مغزی آنها یک خط صاف را نشان میداده! از نظر پزشکی، این هنگامی اتفاق میافتد که سلولهای مغزی هیچ فعالیت الکتریکی ندارد. در چنین شرایطی مغز توانایی تشکیل فکر و ایجاد تصور و تجسم را نخواهد داشت.

پیم ون لومنت پزشک متخصص قلب در طول ۲۰ سال به طور علمی و با دیدی محققانه تعداد زیادی از بیماران را که دچار ایست قلبی شده بودند مورد بررسی قرار داد و نتایج آن را در سال ۲۰۰۱ در مجلۀ علمی لاست منتشر نمود. نتیجۀ تحقیقات او نشان میدهد که هیچ ارتباطی بین تجربه های NDE و طول زمان ایست قلبی یا بیهوشی مریض، داروهای استفاده شده، یا ترس قبلی شخص از مردن وجود ندارد. همچنین مطالعات نشان میدهند که ارتباطی بین زمینه های فرهنگی شخص، نژاد، طبقه اجتماعی، تحصیلات و حتی آگاهی و اطلاع قبلی از این پدیده یا عدم آن، در این تجربه ها وجود ندارد.

ون لومنت از تحقیقات خود نتیجه گیری میکند که ضمیر یا روح ما بعد از مرگ باقی خواهد ماند. تعداد زیادی گزارش وجود دارد که در آن، تجربه کننده در حالیکه فاقد هرگونه علائم حیات بوده، توانسته اتفاقاتی که در دنیای فیزیکی رخ میداده، مثال فعالیتهای پزشکان در اتاق بیمارستان بر روی بدن او یا حرفهای اطرافیان را به طور دقیق، دیده و شنیده و بعد از احیا، آنها را با ذکر جزئیات بازگو کند!

در کشور خودمان، بارها چنین اتفاقاتی افتاده است. حتی آنها، آنچه در فکر اطرافیان بوده را بیان کرده اند! یکی از مشهورترین موارد، مربوط به آقای محمد زمانی است. او در سال ۱۳۵۶ در سانحه رانندگی از دنیا رفت. او علائم حیات را کاملا از دست داد، اما بعد از احیا و به هوش آمدن، توانسته بود جزئیات آنچه در سردخانه و اتاق عمل رخ داده را کاملا دقیق برای پزشکان و پرستاران بازگو کند! گزارشهای او با واقعیت کامال تطابق داشت و با اصول علمی که ما میشناسیم قابل توجیه نبوده و نیست. او میگوید در آن لحظات، با دیگران از طریق ضمیر صحبت نموده؛ ولی بعد از مدتی به او گفته شد که باید به بدن خود بازگردد (ایشان ساکن اصفهان بوده و فیلم مصاحبهی ایشان بارها از رسانه ها پخش شده).

کسانی که کور مادرزاد بوده اند، توانسته اند در حین تجربۀ خود به راحتی پیرامون خود را ببینند! (کتاب حیات پس از مرگ اثر ریموند مودیMoody ، ترجمه شهناز انوشیروانی) به گزارش زنی در کتاب «حیات پس از زندگی» دکتر مودی که از بچگی کور بوده اشاره میکند. وی بعد از احیا، جزئیات آنچه در اتاق عمل رخ داده بوده و شکل ابزاری که مورد استفاده قرار گرفته، افرادی که به اتاق وارد و یا خارج شده اند و گفتگوهای میان آنها را بازگو کرد. (Cooper Sharron and Ken, Ring نویسندگان کتاب «دید ذهن») نتیجه تحقیقات خود بر روی دکتر کن رینگ و شارون کوپر تجربه های NDE افراد نابینا را در کتاب «دید ذهن» منتشر کردند.

کودکان زیادی تجربۀ نزدیک به مرگ داشته اند و گزارشهای آنها شباهت به تجربۀ بزرگسالان دارد، با اینکه این کودکان هنوز آشنایی قبلی با این پدیده، یا با تعلیمات دینی و مذهبی نداشته و ذهنیتی نیز از مرگ و جهان ماوراء و معنویت ندارند و محتوای ذهنی آنها تفاوت زیادی با بزرگسالان دارد.

دکتر ملوین مورس (دکتر ملوین مورس: نویسنده کتاب «بچه ها در آغوش نور» و «ادراکات نزدیک به مرگ» ترجمه رضا جمالیان) پزشک بخش کودکان بود. او هیچ اعتقادی به زندگی بعد از مرگ نداشت. در سال ۱۹۸۲ در حین طبابت، با اولین مورد NDE یک کودک در کار خود روبرو شد. این کودک بعد از احیا برای دکتر تعریف کرد که چگونه بدن خود و دکتر را درحالیکه روی بدن او کار میکرده و سعی در احیا آن داشته از بیرون میدیده! همین اتفاق باعث تغییر اعتقادات دکتر مورس شد.

تجربیات نزدیک به مرگ، در بسیاری از افراد، تأثیرات و تغییرات عمیقی داشته است. این تجربه ها اثرات عمیق روی شخصیت و جهان بینی افراد تجربه کننده میگذارد. شخصی پس از چاپ اول این کتاب، تماس گرفت و گفت: «من در شهر کوچکمان، در یک فروشگاه خدمات نرم افزاری کار میکردم. با اینکه به نماز و مسائل دینی توجه داشتم اما این اواخر، بیشتر کارم فروش فیلمهای مستهجن شده بود! تا اینکه ماجرایی نزدیک به مرگ برایم پیش آمد، من مشاهده کردم که تمام افرادی که به آنها فیلم فروختم، به چه مشکلات اخلاقی و ... دچار شدند.

من دیدم که هر کسی که از من فیلم میخرید، بار سنگینی را بر دوش من می نهاد! باری به سنگینی یک بلوک سیمانی! کمرم طاقت نداشت. داشتم از بار سنگینی که بر دوشم بود، از پا در می آمدم که یکباره اجازه بازگشت دادند. من از روز بعد، به دنبال افرادی راه افتادم که به آنها فیلم فروخته بودم. به هر سختی بود آنها را راضی میکردم که دیگر سراغ این مسائل نروند»

تغییرات این افراد، همیشه در جهت مثبت بوده، مانند احساس هدفدار بودن آفرینش، احساس مسئولیت، تغییر شغل و نحوۀ زندگی و گاهی وقف کردن زندگی خود به امور خیریه، مهربانتر و صبورتر شدن، ترک اعتیاد و... حتی در غرب که همه چیز براساس مادیات تعریف میشود این تجربه کنندگان بسیار معنوی میشوند

در این تجربیات، نتیجۀ کارهای انسان، چه خوب و چه بد مشاهده میشود. اینکه خداوند در قرآن به پاداش دادن به ذره ای کار خوب و ذره ای کار بد مثال زده است، کاملا مشخص میشود.

آقای زمانی در قسمتی از خاطراتش میگوید: در دوران کودکی راهی مشهد بودیم. ماشین جوش آورد و در کنار روستایی متوقف شدیم. راننده ظرف آبی را به من داده و گفت که برو و از آن چشمه ای که در آن نزدیکی بود آب بیاور. من ظرف را آب کردم ولی برای من که بچه بودم حمل آن سنگین بود. در راه تصمیم گرفتم کمی از آب ظرف را خالی کنم تا سبکتر شود. چشمم به درختی افتاد که به تنهایی در زمینی خشک روییده بود. راهم را دور کرده و آب را پای درخت خالی کردم. در مرور زندگیم چنان به خاطر این کارم مورد تشویق قرار گرفتم که باورکردنی نبود! گویی تمام ارواح به خاطر این عملم به من افتخار میکردند! به من نشان دادند که این عمل من ارزش بسیاری داشته زیرا خالصانه بوده

.ممکن است عده ای اینگونه تصور کنند که این گزارشها میتوانند دروغ باشند و برای کسب توجه ساخته و پرداخته شده اند. نفع شخصی یکی از بزرگترین انگیزه های دروغ گفتن است. افرادی که این تجربه ها را بازگو کرده اند، نه تنها هیچگونه سودی از بازگو کردن آن نبرده اند، اکثراً با تمسخر دیگران روبرو شده اند.

با نگاهی منصفانه نمیتوان تمامی این موارد را دروغ پنداشت. تعداد گزارشهای منتشر شده دراینباره، به چند هزار میرسد و شباهتهای بین آنها، حتی شکاکترین افراد را به فکر فرو میبرد. برخی بر این تصورند که این گزارشها برای ترویج مذهب یا اعتقاد به خدا ساخته شده اند. همانگونه که گفته شد، بسیاری از این تجربه ها توسط کودکانی گفته شده که آشنایی با هیچ گونه دین و مذهب یا حتی مفهوم خدا یا جهانی دیگر نداشته اند. بسیاری از تجربه کنندگان، نه تنها مذهبی نبوده اند، بلکه منکر خدا بوده اند. حاضر ۸ .در این اتفاق، معمولا کل زندگی فرد در پیش چشم او حاضر است و چشم اندازی فیلم گونه، از تمام کارهایی که فرد در زندگی اش انجام داده، در پیش رویش قرار میگیرد. در این حالت، فرد، اثرات هر یک از اعمال خود را بر روی افرادی که در زندگی در اطرافش بوده اند درک می کند.

 مثال اگر کار محبت آمیزی انجام داده، بلافاصله احساس خوشحالی میکند، اگر دیگران را آزرده، احساس شرم دارد. همچنین معمولا وجود نورانی میپرسد که: با عمر خود چه کرده ای؟ تقریباً همه کسانی که این مرحله را میگذرانند، با این عقیده به زندگی بازمیگردند که مهمترین کار در زندگیشان، عشق و محبت به خدا و بندگان خداست و پس از آن علم و...

استاد قرائتی از تجربه ای نزدیک به مرگ که برای یکی از بزرگان حوزه رخ داد اینگونه میفرمود: ایشان در آن سوی هستی، یکباره تمام اعمال دنیایی خود را مشاهده کرد. او دید که عمرش را تباه کرده و بیشتر اعمال خوبش (به خاطر ریا و نبود اخلاص و...) از دست رفته و گناهانش باقی مانده. چنان وحشتی سرتا پای او را گرفته بود که نمی دانست چه کند. آنقدر به ملائک خدا التماس کرد تا اینکه به واسطۀ محبت اهلبیت: مورد شفاعت واقع شد.

افرادی که تجربه نزدیک مرگ داشته اند میگویند: زمان به ّشدت متراکم است و هیچ شباهتی به زمان عادی دنیا ندارد، آنها میگویند: زمان در جریان تجربه نزدیک به مرگ مثل حضور در ابدیت است. یعنی ممکن است اتفاقات بسیاری رخ دهد، اما تمام اینها فقط در چند ثانیه باشد!

از زنی سؤال کردند که: تجربه شما چه مدت به طول انجامید؟ وی گفت: میتوانید بگویید یک ثانیه و یا ده هزار سال، اصلا زمان در این تجربه ها مطرح نیست. شاید در چند ثانیه اتفاقاتی را مشاهده میکنید که برای بیان آن ساعتها وقت بخواهید.

در مـرور زندگی، افراد اتفاقاتی از گذشـتۀ خود را می بینند کـه آن را به کلـی فرامـوش کـرده و یـا ایـن اتفاقـات در زمانـی رخ داده کـه خردسـال بوده اند و یـادآوری آن بعید بوده. همچنین برخی اقـوام یا دوسـتان درگذشـته خـود را ملاقـات کرده اند. گاهـی نیز، از مـرگ کسـی کـه روح او را دیده اسـت بیخبـر بوده! کلتـون برپـو (Burpo Colton) که مطالـب او در کتاب عرش واقعی منتشـر شـد، یک پسـر ۴ سـاله بـود کـه در سـال ۲۰۰۳ در حین عمل جراحـی، به طـور موقـت جان خـود را از دسـت داد. بعـد از به هوش آمـدن، در مـورد ملاقـات بـا خواهرش کـه قبل از تولـد او در هنگام تولـد مـرده بود سـخن گفت! بـرای پدر و مـادرش عجیب بـود، زیرا هیچکـس بـه او چیـزی دربـارۀ این خواهـر نگفته بـود. او همچنین کارهایی که افراد، در حین مرگ موقت او میکردند را بازگو کرد!

باید اشاره کرد که تجربه های نزدیک به مرگ، موضوعی علمی و قابل تجربه برای همگان نیست، اما گزارشهای دقیق این افراد، میتواند بیانگر صداقت این ماجرا باشد. البته كسی كه اطلاعاتی در مسائل دینی داشته باشد، با مطالعه مطالب این افراد، به راحتی می تواند صحت و سقم مطالب آنها را احساس كند. بسیاری از سخنان این افراد در كتب دینی اشاره شده است.

البته برخی مواقع نیز، افرادی سودجو پیدا میشوند تا از آب گل آلود ماهی بگیرند. در پایان باید این نكته را یادآور شد كه تمام این افراد، برای لحظاتی توانسته اند از محدوده زمان و مكان كه كالبد انسان در آن درگیر است خارج شوند. آنان پیمانه عمرشان به اتمام نرسیده و فرشته مرگ، آنان را برای همیشه از دنیا جدا نكرده است. لذا در اكثر این مشاهدات، حرفی از بررسی اعمال، كه اعتقاد تمامی ادیان است نشده، بلكه خداوند از این طریق به بقیه انسانها یادآور میشود كه اینقدر در دنیای مادی غرق نشوند و خودشان را برای بازگشت و معاد آماده سازند.

با بیان این مقدمه نسبتاً طولانی به سراغ یكی از كسانی میرویم كه تجربه ای خاص داشته است. كسی كه برای چند دقیقه از دنیای مادی خارج میشود و با التماس به این دنیا بر میگردد! خاطرات زیبای او در نوع خود بی بدیل است. وقتی پس از پیگیری بسیارتوانستم ایشان را ببینم و گفتگو انجام شد، به این نتیجه رسیدم كه صحبتهای او، گویی بیان مطالب كتابهای معاد است! شما هم با ما همراه شوید.

گذر ایام

پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. در دوران مدرسه و سالهای پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود. سالهای آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم.

راستی، من در آن زمان در یکی از شهرستانهای کوچک استان اصفهان زندگی میکردم. دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.

اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام میدادم. میدانستم که شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اکبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم. وقتی به مسجد میرفتم، سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.

یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتیها و گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند. گفتم: من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم. من میترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم. لذا به حضرت عزرائیل التماس میکردم که زودتر به سراغم بیاید!

چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم. با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، کاروان ما حرکت کند. روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم.

البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کار خوبی میکنم. نمیدانستم که اهل بیت: ما هیچگاه چنین دعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه میدانستند. خسته بودم و سریع خوابم برد. نیمه های شب بیدار شدم و نمازشب خواندم و خوابیدم. بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم. با ادب سالم کردم.

ایشان فرمود: «با من چکار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ میکنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده.» فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم. اما باخودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او میترسند؟!

میخواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند. التماسهای من بی فایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سرجایم و گویی محکم به زمین خوردم !در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. رأس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پریدم. نیمه شب بود.

میخواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!! خواب از چشمانم رفت. این چه رؤیایی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائیل را دیدم!؟ ایشان چقدر زیبا بود!؟

روز بعد از صبح دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند که متوجه شدم رفقای من، حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند». سریع موتور پایگاه را روشن کردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم. در مسیر برگشت، سر یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد کرد.

آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم. نیمه چپ بدنم به شدت درد میکرد. راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید میلرزید. فکر کرد من حتماً مرده ام.

یک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج میشود. به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم. ساعت دقیقاً ۱۲ ظهر بود. نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد!

یکباره یاد خواب دیشب افتادم. با خودم گفتم: “این تعبیر خواب دیشب من است. من سالم میمانم. حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده. زائران امام رضا منتظرند. باید سریع بروم.« از جا بلند شدم. راننده پیکان گفت: شما سالمی! گفتم: بله. موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم. با اینکه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم.

راننده پیکان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟ بعد با ماشین دنبال من آمد. او فکر میکرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم. کاروان زائران مشهد حرکت کردند. درد آن تصادف و کوفتگی عضالت من تا دو هفته ادامه داشت.

بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صالح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد. در آن ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخر الزمانی امام غائب از نظر است.

تلاشهای من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دوره های آموزشی، در اوایل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. این را هم باید اضافه کنم که؛ من از نظر دوستان و همکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پرکار دارم. یعنی سعی میکنم، کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا میدانند که حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سرکار گذاشتن و... هستم.

رفقا میگفتند که هیچکس از همنشینی با من خسته نمیشود. در مانورهای عملیاتی و در اردوهای آموزشی، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش میرسید. مدتی بعد، ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم. خلاصه اینکه روزگار ما، مثل خیلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی میشد. روزها محل کار بودم و معمولا با خانواده. برخی شبها نیز در مسجد و یا هیئت محل حضور داشتیم.

سالها از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت. یک روز اعالم شد که برای یک مأموریت جنگی آماده شوید.

سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروریستهای وابسته به آمریکا، در شمال غرب کشور و در حوالی پیرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نیروهای نظامی حمله میکردند، هر بار که سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده میشدند، نیروهای این گروهک تروریستی به شمال عراق فرار میکردند. شهریور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نیروهای ویژه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند.

مجروح عملیات

عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نیروهای پاسدار، ارتفاعات و کل منطقه مرزی، از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد. من در آن عملیات حضور داشتم. یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه کردم، حس خیلی خوبی بود.

آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم، اما با خودم میگفتم: ما کجا و توفیق شهادت؟! دیگر آن روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت، در وجود ما کمرنگ شده بود.

در آن عملیات، به خاطر گرد و غبار و آلودگی خاک منطقه و... چشمان من عفونت کرد.آلودگی محیط، باعث سوزش چشمانم شده بود. این سوزش، حالت عادی نداشت. پزشک واحد امداد، قطره ای را در چشمان من ریخت و گفت: تا یک ساعت دیگه خوب میشوی. ساعتی گذشت اما همینطور درد چشم، مرا اذیت میکرد. چند ماه از آن ماجرا گذشت. عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی شود.

نیروها به واحدهای خود برگشتند، اما من هنوز درگیر چشمهایم بودم. بیشتر، چشم چپ من اذیت میکرد. حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم. در این مدت صدها بار به دکترهای مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم. تا اینکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده !درست بود! در مقابل آینه که قرار گرفتم، دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده !حالت عجیبی بود. از طرفی درد شدیدی داشتم.

همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس میکردم که مرا عمل کنید. دیگر قابل تحمل نیست. کمیسیون پزشکی تشکیل شد.

عکسها و آزمایشهای متعدد از من گرفتند. در نهایت تیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام کردند: یک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده، فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده. به علت چسبیدگی این غده به مغز، کار جداسازی آن بسیار سخت است. و اگر عمل صورت بگیرد، یا چشمان بیمار از بین میرود و یا مغز او آسیب خواهد دید.

کمیسیون پزشکی، خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد میدانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران، کمیسیون بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند. عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴در یکی از بیمارستانهای اصفهان انجام شد. عملی که شش ساعت به طول انجامید. تیم پزشکی قبل از عمل، بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد: به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد. برای همین احتمال موفقیت عمل، کم است و فقط با اصرار بیمار، عمل انجام میشود.

با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم. با همسرم که باردار بود و در این سالها سختیهای بسیار کشیده بود وداع کردم. از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستان شدم. وارد اتاق عمل شدم. حس خاصی داشتم. احساس میکردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمیگردم. تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد. من در همان اول کار بیهوش شدم.

پایان عمل جراحی

عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشکل مواجه شد. پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند. برداشتن غده همانطور که پیش بینی میشد با مشکل جدی همراه شد. آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد... احساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند. دیگر هیچ مشکلی نداشتم. آرام و سبک شدم. چقدر حس زیبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد.

یکباره احساس راحتی کردم. سبک شدم. با خودم گفتم: خدا رو شکر. از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.

برای یک لحظه، زمانی را دیدم که نوزاد و در آغوش مادر بودم! از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم، برای لحظاتی با تمام جزئیات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شیرینی داشتم. در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم! در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا، با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.

او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. نمیدانم چرا اینقدر او را دوست داشتم. میخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.

او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند میزد. محو چهره او بودم. با خودم میگفتم: چقدر چهره اش زیباست! چقدر آشناست. من او را کجا دیده ام!؟

سمت چپم را نگاه کردم. دیدم عمو و پسر عمه ام و آقاجان سید (پدربزرگم) و ... ایستاده اند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.

پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سالها آنها را میدیدم خیلی خوشحال شدم.

زیر چشمی به جوان زیبا رویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برایم آشناست. یکباره یادم آمد. حدود ۲۵ سال پیش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائیل...

با ادب سلام کردم. حضرت عزرائیل جواب دادند. محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم؟

باتعجب گفتم: کجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر جراح، ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت: دیگه فایده نداره. مریض از دست رفت... بعد گفت: خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه.

یکی از پزشکها گفت: دستگاه شوک رو بیارید ... نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم. همه از حرکت ایستاده بودند!

عجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من میتوانستم صورتش را ببینم! حتی میفهمیدم که در فکرش چه میگذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می فهمیدم.

همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را میدیدم! برادرم با یک تسبیح در دست، نشسته بود و ذکر میگفت.

خوب به یاد دارم که چه ذکری میگفت. اما از آن عجیبتر اینکه ذهن او را میتوانستم بخوانم! او با خودش میگفت: خدا کند که برادرم برگردد. او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد، ما با بچه هایش چه کنیم؟ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه های من چه کند!؟

کمی آنسوتر، داخل یکی از اتاقهای بخش، یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد! من او را هم میدیدم. داخل بخش آقایان، یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا میکرد. او را میشناختم. قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم. این جانباز خالصانه میگفت: خدایا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه.

یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه میشوم. نیتها و اعمال آنها را میبینم و... بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: برویم؟

خیلی زود فهمیدم منظور ایشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم. فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده، اما گفتم: نه! مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم. بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حاال اینجا و با این وضع بروم؟!

اما انگار اصرارهای من بی فایده بود. باید میرفتم. همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برویم؟ بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم. لحظه ای بعد، خود را همراه با این دو نفر در یک بی آبان دیدم! این را هم بگویم که زمان، اصلا مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صدها موضوع را میفهمیدم و صدها نفر را میدیدم! آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده. اما احساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شدید چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود.

من شنیده بودم که دو ملک از سوی خداوند همیشه با ما هستند، حاال داشتم این دو ملک را میدیدم. چقدر چهره آنها زیبا و دوست داشتنی بود. دوست داشتم همیشه با آنها باشم. ما با هم در وسط یک بی آبان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت میکردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم! روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت آن نشسته بود.

آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم! به اطراف نگاه کردم. سمت چپ من در دور دستها، چیزی شبیه سراب دیده میشد. اما آنچه میدیدم سراب نبود، شعله های آتش بود! حرارتش را از راه دور حس میکردم. به سمت راست خیره شدم. در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگلهای شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.

به شخص پشت میز سلام کردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. میخواستم ببینم چه کار دارد. این دو جوان که در کنار من بودند، هیچ عکس العملی نشان ندادند. حاال من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!

👁️ بازدید: 668🔎 ورودی گوگل: 11

نظرات (0)