شرحی بر مثنوی معنوی نی نامه

بشنو این نی چون حکایت میکند از جداییها شکایت میکند.

از این نی بشنو که چطور از دوری سخن میگوید و از جداییها و ایام هجران شکوه و شکایت میکند.

در اینجا نی، تمثیلیست از انسان کامل. اینکه نی رمزی از وجود انسان تلقی شود قبل از مولانا هم در نزد صوفیان متداول بوده، که از میان آنها شیخ احمد غزالی در رساله بوارق یک جا به نی = قَصَب اشاره میکند و آنرا رمزی از ذات انسانی به حساب می آورد. همچنین در حدیقه سنائی و در ذیل اوحدالدین رازی بر سیرالعباد سنائی هم اشاره هایی به درد و سوزِ نی و ارتباط آن با احوال انسانی شده است.

کسانی که شرحی بر مثنوی نوشته اند منظور از نی را انسان کامل معرفی کرده اند.

در میان آنان عبدالرحمن جامی و یعقوب چرخی و اسماعیل انقروی. نیکلسون با برداشت از شرح دهندگان قبل: نمیتوان شک کرد که نی بطور کلی روح انسان کامل را نشان میدهد که به علت جدایی از خود از یعنی نیستان، آن عالم روحانی که در قبل از وجود مادّی آنجا بوده، د سوز و گداز است و در دیگران هم همین شیفتگی به وطن حقیقی را بیدار میکند.

دیگر اینکه نی به خصوص در اینجا یا کنایه است از حسام‌الدین که شاعر هم عصر او یا نشانی است از خود شاعر که وجودش از انفاس الهی پُر است و آن را به صورت شعر و ترانه نمودار میکند.

اینگونه شباهتها در دیوان شمس و هم در مثنوی معنوی زیاد به چشم میخورد.

در اینجا خالی از لطف نیست که پیرامون اصطلاح انسان کامل توضیحی به اختصار عرض کنم: بحث انسان کامل یکی از بیشترین بحثهای عرفانیست که با عرفان و صوفی گری قرین شده است.

بعد از آن این تعبیر در میان اهل عرفان و صوفیان رایج شد تا آنجا که کتابهایی در این خصوص نوسته شد.

ابن‌عربی در فصوص الحکم (نگینهای حکمت)، نگین آدمی به نحو مشخصی در این زمینه مورد بحث قرار گرفته است. او انسان را کون جامع میداند. زیرا کون در اصطلاح عرفا عبارت از عالم هستی است. یعنی انسان، برگزیده و سزمین کشت هستی است و انسان در واقع روحِ عالم است. یعنی جهان بدون انسان جسمی مرده است.برای همین است که ابن عربی میگوید: فَاِنَّهُ لَوْ لَمْ یکنْ مَوْجُوداً بِه کانَ کجَسَدٍ مُلْقی لا روحً فیه.

بدین سان انسان کامل را نسخه تامه عالم دانسته ‌آند. همانطور که عزیزالدین نسفی چنین میگوید:

بدان که هر چیز در عالم کبیر اثبات میکنند باید که نمودار آن در عالم صغیر باشد تا آن سخن، راست بُوَد. از جهت آنکه عالم صغیر، نسخه و نمودار عالَم کبیر است. و هر چیز که در عالم کبیر هست در عالم صغیر نمودار این است. شیخ محمود شبستری در بیان مقام انسان کامل اینطور شعر گفته:

یکی ره برتر از کون و مکان شو جهان بگذار و خود در خود جهان شو

شیخ محمّد لاهیجی از عرفای قرن نهم در توضیح این بیت میگوید: بدانکه انسان، برگزیده و نسخه کامل عوالم روحانی و جسمانیست. باز در جای دیگر ابن عربی میگوید: وَ هوَ لِلْحقِّ بَمُنْزِلَهِ انسانِ الْعینِ مِنَ الْعَینِ یکونُ بِهِ النَّظَرُ. نسبت انسان به خداوند متعال، نسبت مردمک چشم است با چشم. و دیدن اینگونه میسر است. اما نشانه‌ ها و ویژگیهای انسان کامل را اینطور ستوده اند: انسان کامل، به کسی میگویند که جهار خصلت نیکو داشته باشد: گفتار نیک و اعمال نیک و کردار نیک و معرفت.

تشبیه انسان کامل به نی برای این استکه که درون او از متعلقات دنیوی و هواهای نفسانی خالیست. همانطور که نی وقتی تو پُراست هوا نمیپذیرد و ناله ای نمیکند، انسانی هم که درونش آکنده از هوای نفسانی و تعلقات دنیایی باشد نمیتواند روح الهی را منعکس کند.

کز نیستان تا مرا ببریده ‌اند در نفیرم مرد و زن نالیده ‌اند

از همان روزی که مرا از وطنم (نیستان) جدا کرده ‌اند، مرد و زن در ناله‌ های من ناله ‌های جانگداز خود را سر داده ‌اند. یعنی همراه من از درد فراق نالیده‌ اند.

بعید است که مولانا مقصود گنگ و مبهمی را اراده کرده باشد. منظور بیت این است: از وقتی که روح لطیف آدمی از مرتبه الهی به جهان مادی آمده سخت غمگین است و اشتیاق دارد که به اصل خود رجوع کند.

سینه خواهم شَرحه شَرحه از فِراق تا بگویم شرح درد اشتیاق

دلی میخواهم که از درد و سوز فراق پاره پاره شده باشد، تا برای چنین دلی از درد اشتیاقم به وصال سخن بگویم.

هر کسی کو دور مانْد از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش

هر کس که از اصل و نسب خود جدا افتاده باشد، سرانجام به دست و پا زدن میافتد همواره سعی میکند اصل و نسب حود را پیدا کرده به آن برسد در این بیت سیر به کمالی رسیدن انسان را بیان کرده است. رسیدن به اصل انسان به دو نوع میسر است اختیاری و اجباری. اختیاری: آن است که با رشد کامل انسان و تکاملش از طریق تصفیه و سرکوب هوای نفسانی حقیقت را یافته و اصل خود را درک کند.

ولی اجباری آن است که با مرگ و فنای کالبد روح به مبدأ خود باز گردد.

انا لله وانا علیه راجعون

من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بد حالان و خوش‌حالان شدم

من برای اینکه همدم و همرازی پیدا کنم و درد فراق را با او در میان بگذارم در میان هر جمعیتی حاضر شدم و ناله ‌ها کردم. هم با آنان که حالی ضعیف دارند حشر و نشر کردم و هم با آنان که حالی عالی دارند.بد حال به معنی بیمار و سیه‌ روز و غمگین است. و به کسی اطلاق شود که حال دلش حوب نباشد اما خوشحال به معنی شادمان و نیکبخت یا به زبان خودمانی کسانی که با سیلی صورتشان را سرخ میکنند است. و حال عالی به کسی گفته میشود که حال دلش خوب است و به زبان خودمان مرفه هستند.

اکبر‌آبادی میگوید: مراد از «جمعیت»، مجلس است. خوشحال و بدحال.

خوش‌حال: آن کسی است که با شنیدن نغمه و غزل، در معرفت و حضور به روی اوگشوده میشود.

بدحال: کسی است که فسق و فجور در باطنش پیداست و یا محبت مال و جاه در طبیعت او هویداست.

حکیم سبزواری معتقد است که چون انسان کامل مظهر جمیع اسماء و صفات الهیست و صفات قهر و لطف را با هم دارد، پس با همه اعم از صالح و طالح (خوشکردار و بدکردار) میتواندمعاشرت کند.

هر کسی از ظنِّ خود شد یار من از درون من نجست اسرار من

هر کس از روی وهم و گمان خود با من یار و همراه شد، ولی هیچکس از اسرار درون من واقف نشد.

ظنّ و گمان، حرامیان طریق سالکان و اهریمنان سبیل طالبانند. اگر سالک نتواند از کمند این دزدان راه برهد به منزلگه حقیقت نرسد. از اینرو حضرت سبحان در کتاب قرآن ظنّ و گمال را وافی به حق نمیداند. رجوع شود به آیه 36 سوره یونس، و آیه 28 سوره نجم.

برای درک مطلب به آیات 36 سورۀ یونس و 28 سورۀ نجم مراجعه کنید.

یکی از عارفان چنین میگوید: از ظن، خیال زاید و یقین به جانب شهود بروید.

استاد فروزان فر در شرح این بیت دو وجه را بیان میکند: اول اینکه نی را حمل بر ظاهر میکند و میگوید: ممکن است شکایت نی فرض شود از آن جهت که هر شنونده ای آهنگ و نوای موسیقی را طبعاً بر حال خود منطبق میکند و تا این انطباق، صورت نپذیرد لذت نمیبرد، در صورتی که هدف موسیقی ممکن است از آن عالیتر باشد. وجه دوم اینکه نی را در معنای استعاری مطرح میکند و می ‌افزاید: و اگر شکایت مولانا را هم فرض کنیم درست است، زیرا مولانا را مردم روزگار وی بخوبی نمیشناختند. منکران کوردل بر روش او معترض بودند و محضرها در قدح او میپرداختند و نی و سماع را بدعت میشمردند و یاران او نیز در شناخت درجه و مقام معنوی ‌اش یکسان نبودند و هیچکس حقیقت او را چون شمس تبریز و صلاح ‌الدین و حسام‌ الدین که یاران گزین او بودند درنیافته‌ بود. حکیم سبزواری در شرح بیت فوق، کلامی موجز و عمیق دارد. او معتقد است که هر کس به اندازۀ ظرفیت وجودی ‌اش از معرفت حضرت حق تعالی بهره‌ مند میشود. لیکن انسان کامل به جهت آنکه آینه تمام ‌نمای حضرت سبحان است مجلای کامل اسماء و صفات حق میشود. و در روز محشر حق بر عموم بشر تجلی میکند، این تجلّی بر حسب درجه قرب بنده به حق، شدت و ضعف‌ دارد. شاه داعی ‌الله شیرازی نیز در توضیح بیت فوق میگوید: اما هر کس پی به اسرار من که مشتمل است بر احوال وصال و فراق نمیبرد و به ظن خود که نه مناسب اسرار من است خیالی میبندد و نمیداند که ظن، مفید حق علم نیست.

سرّ من از ناله من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست

هر چند رازهای درونی ‌ام در ناله‌ های من نهفته و از آن جدا نیست و به گوش هر کس میرسد، ولی چشم آن بینایی و گوش آن شنوایی را ندارد که به اسرار نهفته من پی ببرد. این بیت مانند آن است که به سؤالی پاسخ داده باشد. برای مثال،

سؤال: آقای مولوی اگر به اسرار درون اولیاء و عارفان بالله نمیتوان از طریق معمول راه یافت، پس طریق نفوذ به مخزن اسرار و معدن انوار آنان چیست؟

جواب: سرّ درونی من از کلام من دور نیست، زیرا کلام همچون آینه ‌ای اسرار دل را آشکار میکند، ولی چشم و گوش عموم مردم آن نور معرفت را ندارد که از کلام اولیا به احوالشان پی برد.

هر کس را از سخنان و و طریقۀ سخن میشود شناخت، زیرا اعمال و حرکات خارجی از احوال نفسانی بر میخیزد. و به عقیده مولانا گفتار و عمل انسان، شاهد و گواه احوالات روحی اوست و از این راه میتوان به ضمیر و درون هر کس پی برد ... اگر چه راز و سرّ درون هر کس در عمل و قول، جلوه ‌گر است، ولی آن را به وسیله حواسّ پنجگانه نمیشود درک کرد و طریق شناسایی آن، دل پاک و ضمیری است که از آلودگیها مبرا باشد.

تن ز جان و جان، ز تن مستور نیست لیک کس را دیدِ جان دستور نیست

به عنوان مثال با اینکه جسم و جان به هم پیوسته ‌اند و هیچکدام از دیگری پوشیده و نهفته نیست، ولی کسی توان ندارد که جان را ببیند. یعنی آنان که اسیر جسم و مادیات هستند نمیتوانند روح لطیف را درک کنند. انسانهای کامل که مظهر حقند اسرار درون ما از کلام ما دور نیست، درست مانند جسم و روح که از یکدیگر پوشیده نیستند، ولی هیچکس روح را نمیتواند ببیند. درست است که روح با این چشم دیده نمیشود اما از لحاظ تدبیر و تصرفی که دارد از جهت خواص و کمالاتش پوشیده نیست.

آتش است این بانگِ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد

این نغمه نی در واقع آتش است. یعنی کلام گرم و آتشین اولیاء الله است و معلول بادها و هواهای نفسانی نیست. و هر کس که از این آتش بهره ‌ای ندارد نابود شود بهتر است.

آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر مَی فتاد

اگر نی به ناله پُر سوز و گداز می افتد به خاطر آتش عشقی است که در آن افتاده و موجب نوای حزین آن شده است و اگر باده میجوشد آن هم به خاطر جوشش عشق است.

بیت فوق بر این اصل اشراقی افلاطونی مبتنی است که عشق در جمیع کائنات جاری و ساری است. به این معنی که هر موجودی به سوی مرتبه عالیتر خود اشتیاق دارد و اصولاً سبب حرکت و تکاپوی موجودات، شوق به کمال است. عِشق از عَشق گرفته شده است. بدین جهت به گیاه پیچک نیز عَشَقه گویند چرا که بر تنه درخت میپیچد و میچسبد و بالا میرود. اما کلمه «عشق» در قرآن کریم و ادعیه مأثوره نیامده است،

افلاطون معتقد است که عشق واسطه انسان و خدایان است و فاصله آنها را پر میکند. عشق خود زیبا نیست ولی شیفته زیبایی است. بعضی آنرا نکوهیده ‌اند و آنرا پلید دانسته‌ اند. بعضی از آنان نیز عشق را فضیلتی نفسانی شمرده ‌اند و تحسین کرده ‌اند و برخی آنرا جنون الهی دانسته ‌اند و برخی آنرا بیماری نامیده ‌اند. اما اینان هیچکدام به حقیقت امر واقف نشده‌ اند. بعضی از حکما نیز پنداشته ‌اند که عشق، افراط در محبّ و شدّت میل به کسی یا چیزی است. با این ملاحظه هیچکس از عشق خالی نیست، زیرا بالاخره، هر کس به چیزی عشق میورزد. اما مولانا معتقد است که عشق قابل بیان نیست.

نی حریف هر که از یاری برید پرده‌ هایش پرده‌ های ما درید

انسان کامل که همچون نی، نوای الهی میسراید یار و مصاحب آن کسی است که از همه متعلقات و آویزشهای دنیوی بریده باشد. مقامات معنوی آن اولیاء حجابهای ظلمانی و نورانی سالکان را از هم بدرد. اگر نی را همان ساز معروف بدانیم پرده‌ های آن معنی دیگری میدهد. در علم موسیقی پرده به معانی مختلف بکار رفته است. و آنگونه که در موسیقی قدیم آمده با آنچه که امروزه از آن برداشت میشود فرق دارد. در موسیقی قدیم پرده را بر دوازده آهنگ اطلاق میکردند:

نوا و راست، حسینی و راهوی و عراق حجاز و زنگله و بوسلیک با عشاق

دگر سپاهان، باقی بزگ و زیرافکند اسامی همه پرده ‌هاست بر اطلاق

اما امروزه پرده به زه‌ هایی اطلاق شود که برای تعیین نتها بر روی دسته چنگ و رباب و تار و سه تار و مانند آن ببندند. پس با توجه به معنی پرده در موسیقی قدیم، مصراع دوم را میتوان چنین معنی کرد: آهنگها و نعمه‌ هایی که با نی نواختته میشود موجب تهذیب نفس و لطافت روح آدمی میگردد و حجابهای نفسانی را برطرف میکند.

همچو نی زهری و تَریاقی که دید؟ همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

آیا تا کنون کسی زهر و پادزهری مانند نی دیده است؟ معلوم است که ندیده است و آیا تاکنون کسی همدم و مشتاقی مانند نی دیده است؟ مسلماً ندیده است. همانطور که حضرت حق با صفت قهر و لطف موصوف شده، انسان کامل نیز به صفت قهر و لطف متسف است. انسان کامل، زهر است نسبت به اهل فسق و ارباب فجور، و پادزهر است نسبت به اهل صلاح و اصحاب معرفت. البته می ‌تواند نسبت به شخص واحد هم زهر باشد و هم پادزهر، زیرا همینکه بیان فراق و هجران می‌ کند، زهر می ‌شود و چون مژده قرب و وصال می‌ دهد پادزهر می ‌گردد:

گاه شرح محنت هجران دهم بیدلان را داغ‌ ها بر جان نهم

گاهی آرم مژده قرب و وصال بخشم اهل ذوق را صد وجد و حال

یعقوب چرخی نیز گوید: انفاس شریفه ایشان که از سر حال و وجدان می ‌بود تریاقی است مر مریدان را و زهری است مر منکران را همچون آب نیل که قبطی را خون بود و سبطی را آب.

نی حدیث راه پر خون می ‌کند قصه‌ های عشق مجنون می‌ کند

نی از راه پر خون سخن می ‌گوید: یعنی انسان کامل از راه پر مشکل و خطرناک عشق ربانی حرف می‌ زند. و داستان‌ هایی از عشاق پاکباز و مجنون صفت بازگو می ‌کند. «راه پر خون» کنایه از مرگ اختیاری است.

محرم این هوش جز بی‌هوش نیست مر، زبان را مشتری جز گوش نیست

این هوش، محرمش تنها کسانی هستند که از عقل معاش بی‌هوش‌اند. یعنی اسرار حقیقت را تنها اهل فناء که از غیر حق بیهوش‌اند درک نتوانند کرد و نااهلان و منکران در مقابل این اسرار کر و گنگ هستند. چنانکه طالب زبان، تنها گوش است و هیچ عضو دیگری الفاظ را که به وسیله زبان گفته می‌شود نمی‌تواند بشنود. پس تا شخص لوح ضمیر را از اوهام و خیالات نپردازد راز حقیقت را درک نتواند کردن. مصراف دوم جنبه تمثیلی دارد و شبه دلیلی است برای اثبات مفاد مصراف اول.

در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد

در غم عشق ما روزها از پی هم آمد و عمر سپری شد. و ایام و اوقات توأم با سوز و گداز گردید. یعنی درد طلب عشاق و میل به وصال در آنان دائمی است و لحظه ‌ای منقطع نمی‌ شود.

روزها گر رفت، گو: رَوْ، باک نیست تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

اگر این روزهای پُر سوز سپری شود و عمر گذشت بگو: ای عمر بگذر که از گذر تو هیچ باکی ندارم. امّا تو ای حضرت معشوق، عنایات و الطافت هماره متوجه ما باشد که تویی پاک و منزه و همچون تو کسی منزه نیست.

منظور دو بیت اخیر: ارزش و اعتبار حیات از دید عاشق عارف، نیل به حضرت معشوق است. حیاتی که عاری از طلب حقیقت باشد در نظر او هیچ ارزشی ندارد.

هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد هر که بی‌ روزی است، روزش دیر شد

بجز ماهی، هر کس از آب سیر می‌ شود. زیرا حیات ماهی فقط در آب میسر است. همینطور عاشق صادق نیز بدون عشق و طلب حضرت معشوق زندگی نتوان کرد. پس مایه حیات عاشق، عشق است و هر کس که از آب عشق و عرفان، بی ‌نصیب باشد روحی پژمرده و افسرده دارد. یعنی هر گاه کسی دچار دل‌ سیری و ملال گردد معلوم می ‌شود که از عشق و معرفت بی ‌بهره است. مولانا به کرّات عاشق صادق را به ماهی تشبیه کرده است که مایه حیات و بقایش عشق است. یعقوب چرخی گوید: غیر ماهی از آب، سیراب شود. اما ماهی را از آب، سیری نیست. عشاق را همچون ماهیان بدان که از آب حیات عرفان، ایشان را سیری نیست.

در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام

شخص خام نمی‌تواند احوال پختگان را دریابد. زیرا حال آنان را نمی ‌توان با الفاظ و عبارات درک کرد. حال که چنین است پس باید سخن را کوتاه نمود و دم فرو بست. اشاره به اینست که شرط معرفت و درک حقیقت، مناسبت حال است، زیرا معرفت حقیقی وقتی حاصل شود که مُدرِک با مُدرَک اتحاد داشته باشد. یعقوب چرخی در این باره گوید: اهل الله که به مشاهده و معاینه به مقصود اصل، مشرّف شده ‌اند، احوال ایشان را کسی که مقید به تقلید است و اسیر نفس اماره، در نیابد. پس سخن را جز به طریق اشارت و کنایت نتوان گفت.

بند، بگسل، باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر؟

این بیت در جواب سؤالی مقدر است. گویا کسی می ‌پرسد: یا حضرت مولانا پختگان معرفت و یقین چه سان بدان مقام منیع رسیده ‌اند؟ یا چگونه می ‌توان حال پختگان را دریافت؟ جواب: ای پسر معنوی! قید و بند تعلقات دنیوی را پاره کن و از زنجیر دنیوی و نفسانی آزاد شو. آخر تا کی گرفتار سیم و زرخواهی بود؟ «ای پسر» خطاب به سالکاناست که در واقع فرزند معنوی مشایخ به شمار آیند. زیرا در طریقت نوعی اتصال میان مرید و مراد ایجاد می ‌گردد. چنانکه مرید، جزئی از اجزای مراد محسوب شود. همانطور که فرزند، جزئی از پدر محسوب آید. اما اُبوت و بُنوت در طریقت نسبت معنوی دارد. آزادی و حریت در اینجا بدین معنی است که بنده، دل در گروی چیزی نسپارد الا به حق. پس شرط پختگی و کمال روحانی گسستن حب عنان گسیخته به مال و مکنت دنیوی است.

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای چند گنجد؟ قسمت یک روزه‌ای

به عنوان مثال، اگر آب دریا را درون کوزه ‌ای بریزی، چقدر در آن جمع می ‌شود؟ مسلماً به اندازه نصیب و بهره یک روز. این استدلال در بیان حرص و آز بی ‌عذار آزمندان پرداخته شده است. پس نباید گرفتار حرص و آز شد، زیرا آزمندی آدمی را به پریشانی و اضطراب در می ‌کشد.

کوزه چشم حریصان پُر نشد تا صدف قانع نشد پر در نشد

چشم آزمندان با همه محدودیتی که دارد هرگز سیر نمی ‌شود و هر چه زر و سیم بیندوزند پریشانی خاطرشان برطرف نمی ‌شود، بلکه هر روز آتش حرص و آزشان تیزتر گردد. به عنوان مثال تا صدف قانع نباشد و از قطرات فراوان باران به چند قطره اکتفا نکند هرگز درونش پر از مروارید نگردد. برخی از قدما می ‌پنداشتند که مروارید از دانه ‌های باران نیسان و یا نیسان حاصل می ‌آید. خواجه نصیر گوید: و در افواه مشهور است که آن وقت به باطن صدف می‌ رسد به خاصیتی که در جوف صدف قدرت ازلی (نهاده است) تعبیه کرده مروارید متولد می ‌شود. مولانا در بیان ضرورت و فایده قناعت این باور عامیانه را بر سبیل مثال آورده است.

هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و جمله عیبی پاک شد

هر که جامه خود خواهی و نفسانی ‌اش از شدت عشق به حضرت معشوق چاک شود. او از حرص و هر نوع عیبی پاک خواهد شد. عشق خواه حقیقی یا مجازی، سبب تبدیل اخلاق است. ما می ‌بینیم که شخص پیش از آنکه عاشق شود، ممسک و مال دوست و یا بد دل و ترسوست، و همینکه عشق بر وجودش استیلاء یافت سر کیسه‌ های بسته و مهر زده را باز می ‌کند و همه را در راه معشوق در می ‌بازد و یا به استقبال خطر می‌ رود و خویش را در بلاهای صعب می ‌افکند و از هیچ چیز نمی‌ هراسد. از همین نمونه، سایر اخلاق و اوصاف را می‌ توان قیاس گرفت... آنچه گفتیم در عشق صورت بود که آن را عشق مجازی می ‌نامند. و این تأثیر در عشق به حقیقت و شخصیت ‌های معنوی هم قابل انکار نیست.

شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علت‌های ما

ای عشق خوش سودای ما، یعنی ‌ای عشقی که موجد هیجانات خوب و جذاب روحی می ‌شوی. و ای طبیب همه دردها و امراض ما! هماره شادمان و با نشاط باش. [اما نیکلسون معتقد است که سودا تقریبا مرادف فکر است. احوال و هیجانات روحی اگر از عشق صوری ناشی شود ناپسند و بدسوداست، ولی اگر احوال و هیجانات روحی از عشق حقیقی منبعث شود پسندیده و خوش سوداست.]

ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما

ای عشق! تویی دوای خودبینی و خودنمایی ما. و ای عشق! تویی طبیب روحانی و جسمانی ما. [«عشق» در اینجا و بسیاری از موارد مثنوی کنایه از معشوق است. افلاطون حکیم معروف یونان باستان به سال ۳۲۷ پیش از میلاد متولد شد، و نزدیک به هشتاد سال زیست. وی از مردم شهر آتن بود. او پزشک و عالم بود و به هیأت افلاک و علم خواص و طبایع اعداد دانا بود. وی را زعیم حکمای اشراقی دانسته‌ اند، چرا که راه وصول به حقیقت را تهذیب نفس و مکاشفه می ‌دانسته‌ اند. از اینرو در این بیت کنایه از طبیب روحانی است.

اما جالینوس از مشهورترین اطبای یونان باستان پس از ابقراط محسوب شود. وی بس جهانگردی می ‌کرد و بسیاری از شهرها را دید. او در سن هفده سالگی در طب و فلسفه و علوم ریاضی به درجه کمال رسید و در بیست و چهارسالگی در این علوم به مقام اجتهاد نائل شد. جالینوس هنگامی ظهور کرد که صنعت طب دستاویز سوفسطائیان شده بود و محاسن آن از میان رفته بود. بدین جهت خود را مهیا کرد که از طب دفاع کند و آن را در محل مناسب خود گذارد. او عقاید و آراء ابقراط و پیروانش را تأیید و تحکیم کرد و کتبی بسیاری در این باب نگاشت و حقایق طب را آشکار ساخت و عقاید طبی را تأیید نمود. جالینوس در اینجا کنایه از طبیب جسمانی است.

جسم خاک از عشق، بر افلاک شد کوه، در رقص آمد و چالاک شد

جسمی که از خاک است بر اثر عشق الهی بر اوج افلاک و آسمانها رفت و کوه به رقص و رفتار آمد. مصراع اول به موضوع معراج به معنی عام اشارت دارد، هر چند که معراج پیامبر (ص) و عروج عیسی (ع) و ادریس (ع) را نیز شامل می ‌شود.

عشق، جان طور آمد، عاشقا! طور، مست و خرَّ موسی صاعقا

ای عاشق! آن روحی که به کوه طور جان و حیات بخشید عشق بود. به برکت عشق بود که کوه طور مست شد و موسی (ع) از عظمت و مهابت آن بیهوش بر زمین افتاد.

با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی

این بیت در جواب سؤالی مقدر است. گویا کسی می ‌پرسد: یا حضرت مولانا این عشق چیست که از عظمت آن، اجسام خاکی به معراج می ‌روند و کوه طور به رقص می ‌آید و موسای نبی بیهوش بر زمین می ‌افتد؟ اگر ممکن است اسرار آن عشق را برای ما بازگو کن. جواب: اگر با لب یارم که با زبان حال من دمساز است، قرین می ‌شدم مانند نی گفتنی ‌های بسیاری می ‌گفتم و اسرار عشق را به شرح باز می ‌گفتم. [ولی دریغا که محرمی نمی ‌یابم که راز عشق را بدو گویم. یا چنان در قبضه نائی معشوق و تصرفات او هستم که از خود اختیاری ندارم. بی‌عنایت او هیچ سرود و ندایی از من برنمی ‌آید.]

هر که او از همزبانی شد جدا بی ‌زبان شد، گر چه دارد صد نوا

زیرا هر کس که از همزبانش جدا شود، اگر صد نوا و نغمه هم که داشته باشد باز هم لال و بی ‌زبان خواهد بود. [یکی از آداب عارفان و اهل سلوک صمت (= خاموشی) است. صمت بر دو نوع است: یکی صمت عامگان و دیگری صمت خاصگان. مراد صمت عامگان اینست که سالک مبتدی باید زبان خود را مواظبت کند و آنرا کمتر بکار گیرد تا خطا و زلل کمتری مرتکب شود. چرا که زبان همچون مرکبی نافرمان است که اگر بسته ‌اش ندارند، تنوسنی کند و موجب زیان شود. و اما مراد از صمت خاصگان اینست که عارفان کامل و سالکان منتهی مجاز نیستند که اسرار طریقت و حقیقت را به هر گوشی القاء کنند، مگر به قدر اهلیت اشخاص. یعقوب چرخی گوید: اهل تصوف را سخنانی است که به هر زبان بیان آن نتوان کرد و ایشان به آن زبان خاص بیان اسرار حقیقت می ‌کنند در میان همدیگر، هر که واقف نیست پیش او سخن تصوف نتوان گفت. ابن عربی در اسرار صمت گوید: صمت مطلق درست نیست، زیرا بنده مأمور است که ذکر خدا گوید، بلکه تنها این خاموشی در ظاهر اوست و نه در باطن وی.]

چونکه گل رفت و گلستان در گذشت نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت

همینکه فصل گل سپری شود و ایام گلستان بگذرد، دیگر از بلبل نغمه ‌ای نخواهی شنید. [این بیت نیز مانند بیت پیشین، مضمون بیت را تأیید و تأکید می ‌کند. یعقوب چرخی گوید: چون بلبل روی گل بیند، هزاردستان را نوای خود سازد. و اما در خارستان زمستان، بی ‌نوا ماند، یعنی حکم الهی را به اهل آن توان گفت. اما پیش جاهلان از آن بیان نتوان کرد. حضرت امیرمؤمنان به کمیل گفت: در دل من، علوم بسیاری است و کسی را نمی ‌یابم که به او بگویم. از اینجا گفته ‌اند: کلِّم النّاس علی قدر عُقُولِهِم.]

جمله معشوق است و عاشق پرده ‌ای زنده معشوق است و عاشق مرده ‌ای

هر چه هست معشوق است، و عاشق پرده ای بیش نیست، و آنکه زنده حقیقی است فقط معشوق است، و عاشق بدون معشوق کالبد بی ‌جانی بیش نیست. [«پرده» را اگر همان پرده معروف بگیریم که بر در می ‌آویزند، مصراف اول جنبه تمثیلی خواهد یافت. بدین معنی که عاشق همچون پرده ‌ای است که حرکت و جنبش آن از خود نیست بل از تصرفات معشوق است. چنانکه جنبش پرده نیز از باد است نه از خود. و اگر «پرده» را کنایه از حجاب هستی بشری و ظاهری عاشق بگیریم منظور اینست که وجود موهوم بشری عاشق، حجابی است که او را از حضرت معشوق جدا می ‌کند. این وجه مناسب ‌تر است. و اگر «پرده» را به همعنی موسیقایی آن بگیریم بعید می ‌نماید، هر چند که خالی از وجه هم نیست. به هر حال غالب شارحان مثنوی این بیت را حمل بر وحدت وجود کرده‌ اند. مصراع دوم مناسب است با مفاد آیه ۸۸ سوره قصص: کلُّ شیءٍ هالک الّا وجهه. «همه چیزبه نیستی رود جز ذات خداوند». نیز مناسب است با آیه ۲۶ و ۲۷ سوره رحمن: کلُّ مَنْ عَلَیها فانٍ وَیبْقی وَجْهُ رَبِّک ذوالجلالِ و الاکرامِ. «همه چیز به فنا رود و تنها ذات پروردگارت که شکوهمند و بزرگوار است باقی است.»]

چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی مانْد بی ‌پر، وای او!

این بیت از لحاظ مضمون مکمل و مؤید بیت پیشین است. معنی بیت: اگر عشق به سوی عاشق توجه نکند، عاشق مانند پرنده پرکنده ‌ای است که هوای به حالش! [بعضی از شارحان در معنی بیت فوق نوشته ‌اند: «هر کس که پروای عشق نداشته باشد...» این معنی همانطور که استاد نیکلسون گفته سست و تردید آمیز است. زیرا عشق حق از حق سرچشمه می ‌گیرد و به لطف او الهام می ‌شود. وقتی که خداوند به عاشقان خویش عنایتی نداشته باشد، لطف خود از آنان دریغ می‌ دارد. و در نتیجه نمی ‌تواند در مدارج کمال به پرواز درآید. «پروای او» و «پر، وای او» جناس مرکب است.]

من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس؟

اگر نور باطن حضرت معشوق در پیش و پس من نباشد، من چگونه می ‌توانم با این عقل جزئی و ادراک محدود راه خود را بیابم و در آن سلوک کنم؟ [بیت فوق مناسب است با آیه ۱۲ سوره حدید: یومَ تَرَی الْمؤمنینَ وَ الْمؤمناتِ یسْعی نُورُهم بینَ ایدیهم و بایمانهم. «روزی که مردان و زنان مؤمن را بینی که نورشان در پیشاپیش و سمت راستشان می‌رود.» نیز اشارت است به آیه ۸ سوره تحریم. منظور بیت: سرچشمه جمیع معارف روحانی و ادراکات معنوی آدمی نور باطن حضرت حق است.]

عشق، خواهد کین سخن بیرون بود آینه، غمّاز نبود چون بود؟

عشق ایجاب می ‌کند که معانی و اسرار به ظهور رسد، زیرا چگونه ممکن است که آینه صیقلی اشیا را در خود منعکس نکند؟ [اگر عشق در جان آدمی شرر زند، آثار آن در افعال و احوال او نمایان گردد. پس توان گفت که عشق مانند آینه ‌ای است که صور اشیا را در خود نمایان می ‌گرداند. همینطور در آینه عشق نیز، احوال عاشق آشکار شود. پس عشق، کشّاف ضمیر است.]

آینه‌ ات، دانی چرا غمّاز نیست؟ ز آنکه زنگار از رخش ممتاز نیست

می ‌دانی که چرا آینه دل و روحت اسرار و حقایق معنوی را نشان نمی‌ دهد؟ به خاطر اینکه زنگار هوی و هوس را از روی آن پاک نکرده‌ ای. [منظور اینست که چون دل، صاف و روشن شود اسرار عرفانی و حقایق ربانی در آن منعکس گردد. مادام که شخص، دل از زنگار نپردازد حقایق ربانی در آن نقش نیابد.]

👁️ بازدید: 2k🔎 ورودی گوگل: 0

نظرات (0)