(قصه بز سخنگو و اسکندر) اما واقعی طنز گونه

سلام من علیرضایی هستم و از دهلران روستای (تم تم آب) قصه ایی دارم که از زبون یکی از اقواممون به نام اسکندر براتون تعریف میکنم امیدوارم لذت ببرید؛

قصه اسکندر مال زمانیه که اوایل انقلاب بود و امکانات برق و روشنایی به روستامون هنوز نیومده بود، طبق معمول روستا گله های بز و گوسفند بعد از چرای روزانه  دم غروب برمیگشتن روستا، و اسکندر یکی از این غروب ها بود که اطراف روستا در حال گشت زدن بود تا اگه از دام هاش از گله عقب موندن پیداشون کنه تا طعمه گرگ و شغالا نشن،

که از زبان خودش:

غروبی بود گرگ و میش هوا تشخیص رو کم کرده بود، داشتم بعد گشت زدن برمیگشتم خونه که بین راه یه بز سیاه دیدم تنها جا مونده بود و بع بع میکرد منم با خودم گفتم احتمالا از گله همسایه هاست  ،بهتره ببرمش تا مال هرکدوم بود بهش تحویل بدم ، 

پس رفتم گرفتمش و جالب اینجا بود خیلی زبل بود با کلی دوندگی بالاخره گرفتمش  و چون باهام نمی آمد و مقاومت میکرد بغلش کردم و به طرف روستا حرکت کردم، بین مسیر با خودم فکر کردم خوبه حالا مال هرکس هست اول ازش نشونه بخوام که خدائی نکرده ناحقی نشه، پس دست بردم زیر شکم بز که ببینم نر هست یا ماده که چشمتون روز بد نبینه که یه هو  بز برگشت تو چشمام نگاه کرد و گفت دست نزن مفرغه!!



نظرات



    به یوزبیت؛ خانه محتوا خوش آمدید

    یوزبیت، به نویسندگان مستقل این امکان را می‌دهد که به طور مستقیم برای مخاطبان خود تولید محتوا کنند و از طریق الگوریتم‌های پلتفرم یوزبیت به درآمد برسند.

    globessl enamad logo-samandehi

    درباره ما . راهنما . اطلاعیه‌ها . اپلیکیشن . قوانین . مجوزها . ارتباط با ما
    کلیه حقوق این سایت برای شرکت برخط سازان اطلاعات یوز محفوظ می‌باشد.