
قسمت ۹- صمغ درخت کلنگو بزنی به ریشات صالح هم بی معطلی میزنه و میگه الان زدم و دوباره جوونه میگه حالا آتیش بگیر بهش تا بسوزه تمیز میشه چشمتون روز بد نبینه بیچاره صالح آتیش به ریشش افتاد و نعره زنان تو کوه میدویو و میره بطرف سیاه چادرش و اتیش به خونش میوفته و چندتا چوپون میارنش آبادی درحالی که نیمه جون بوده که غروبش میبینن صدایی از که بلنده که میگه صالی مصالی تش کفت د مالی
طعنه اون جن بود که به آتیشش کشیده بود بعضیا میگفتن این عشق پریه بوده که انتقام عشقشو گرفته چون صالح نباید در کارشون دخالت میکرد و اونو اسیر کرد خطاش این بود و همون روزم صالح از دنیا رفت .
ما نسل اندر نسل این چیزا رو قبول داریم چون شاهد هستیم این چیزا واقعین.
ومن الله توفیق
نظرات (2)
به یوزبیت؛ خانه محتوا خوش آمدید
یوزبیت، به نویسندگان مستقل این امکان را میدهد که رایگان تولید محتوا کنند و با کمک هوش مصنوعی، محتوای خود را به صورت مؤثر به مخاطبان نمایش دهند.
سایر مقالات نویسنده
جدیدترین مقالات
درباره ما . راهنما . اطلاعیهها . آپدیتها . قوانین . ارتباط با ما
کلیه حقوق این سایت برای یوزبیت محفوظ میباشد.
خسته نباشید اگه صالح مرده پس کی برای مادر بزرگتون تعریف کرده؟
پاسخ دادناگه داستان رو مطالعه فرمودین صالح در آخر داستان چند سالی هی سرگردان بوده در اون زمان با همه حرف میزده و همه چیو میگفته تا ردی از زن و بچه هاش پیدا کنه
پاسخ دادن