شاهزاده و گدا پارت ۱

سالها پیش خانواده ای بنام کانتی در یکی از اتاقهای طبقه بالای خانه ای در محله فقیر نشین لندن زندگی می کردند . کاتتی با زن و بچه هایش همگی در آن يك اتاق بسر می بردند. شبها بچه ها همه کنار یکدیگر روی گلیم پاره ای می خوابیدند.

دوتا از بچه ها دختر بودند که «تب» و «نان» نام داشتند و یکیشان پسری بود که تام صدایش می کردند . پدر بیکاره ای بیش نبود . او هر روز بچه هایش را به خیابانها می فرستاد تا با گدایی از این و آن زندگی خانواده را روبراه کنند. بچه ها کنار خیابان می ایستادند و می گفتند : «برای رضای خدا یك شاهي به ما بدهید.»


اگر بچه ها یک شب برای جان کانتی پولی نمی بردند او کتکشان می زد و به آنها غذا نمی داد. تام از این زندگی سخت دلخور بود و دلش می خواست هرچه زودتر بزرگ شود تا بتواند خودش و خانواده اش را از این وضع فلاکت بار رهایی بخشد.

پدر آندرو هم در یکی از اتاقهای پشت همان خانه زندگی می کرد . او مرد کتابخوان و دانش دوستی بود . تام هرروز پیش پدر آندرو می رفت و پدر آندرو از شاهان و شاهزادگان داستانها برایش تعریف می کرد . تام آنقدر از این داستانها شنیده بود که شیفته زندگی آنها شده بود و همیشه می گفت:

«من می خواهم مانند شاهزاده ها زبان لاتین یاد بگیرم.»

آن وقت پدر آندرو راه و رسم و آیین شاهزادگی را به او می آموخت و به او زبان لاتین یاد می داد . هر وقت که تام با بچه های دیگر بازی می کرد ، مانند شاهزاده ها راه می رفت و حرف می زد . بعضی وقتها بچه ها به او می خندیدند و شاهزاده تام صدایش می کردند، اما آنها گذشته از شوخی او را خیلی دوست داشتند. محل بازی بچه ها کنار رودخانه بود و آنها توی همان رودخانه شنا هم می کردند، اما تام بهتر از همه بچه ها شنا می کرد.


در آن زمان هنری پادشاه انگلستان بود و در کاخ وست مینستر در لندن زندگی می کرد. يك روز پدر آندرو به تام گفت:

« باید به کاخ وست مینستر بروی تا بتوانی از نزديك رفتار شاهزاده ها را ببینی . شاهزاده ادوارد پسر پادشاه در همین کاخ زندگی می کند. به آنجا برو . شاید بتوانی او را ببینی .»


آنوقت تام به نزديك دروازه کاخ وست مینستر رفت و از میان دروازه کاخ به درون آن نگریست . اما نگهبانانی که در دو طرف دروازه ایستاده بودند، اجازه ندادند تام نزديك شود . او عده زیادی از درباریان و بانوانشان را دید که در کاخ قدم می زدند اما شاهزاده را ندید . او هر روز به نزديك دروازه کاخ می رفت. بعد ، یک روز پسری را توی کاخ دید که به دروازه کاخ نزدیك می شد. پسر کاملاً نزديك شد. تام نزدیکتر رفت و فهمید که او شاهزاده است . فریاد زد:

«من می خواهم شاهزاده را ببینم.»


یکی از نگهبانان گفت : «برو عقب » و مشتی به تام زد . مشتش آنقدر محکم بود که تام را بر زمین انداخت . شاهزاده که از اول همه چیز را تماشا می کرد اوقاتش خیلی تلخ شد و به نگهبان گفت :

«چرا این پسر بیچاره را می زنی ؟ در را باز کن و بگذار بیاید تو.»

و اضافه کرد: «درست است که او پسرك فقیری بیش نیست . اما هر چه باشد او هم از رعایای شاه هنری است . پدرم پادشاه تمام مردم است . بین مردم هیچ فرقی نیست . پسر را بیاور تو.»


نگهبان در را باز کرد و تام وارد قصر شد. و شاهزاده به او گفت:

«با من بیا . اما برایم بگو که چرا آنقدر دوست داشتی مرا ببینی! تو هر روز نزديك كاخ می آمدی و من از پنجره اتاقم می دیدم که با چه اشتیاقی خواهان دیدن من بودی .»


بعد شاهزاده ادوارد تام را به اتاقش در قصر برد و خدمتکاری را صدا کرد و گفت : «غذا بیاور .» پس از چند لحظه غذا را آوردند و روی میز گذاشتند. تام تا آن وقت غذایی به آن لذيذی نخورده بود . شاهزاده گفت: «حالا از خودت برایم بگو . اسمت چیست، کجا زندگی می کنی ؟»


تام پاسخ داد : « من و پدر و مادر و مادر بزرگ و دو خواهرم در اتاقی در پودینگ لین زندگی می کنیم .»


شاهزاده با شگفتی پرسید: «در يك اتاق ! راستی همه تان در يك اتاق زندگی می کنید ؟»


تام جواب داد : «بله»


شاهزاده گفت : «صدها اتاق در این قصر است . آن وقت شما در يك اتاق زندگی می کنید»


تام گفت: «ما خیلی فقیریم . پدرم هر روز مرا برای گدایی به خیابانها می فرستد. اگر من برایش پول كافي نبرم حسابی کتکم می زند .»


شاهزاده فریاد زد: «آیا راستی پدرت ترا كتك می زند ؟ همین الان سربازانم را می فرستم تا او را تنبیه کنند.»


تام گفت : «نه، نه! این کار مادر و خواهرهایم را ناراحت می کند . »


شاهزاده گفت: «من سه خواهر دارم ، بانو الیزابت ، بانوجین و بانو ماری . بانو الیزابت خیلی دانا است . بانو جين اغلب کتاب می خواند و خیلی مهربان است . اما من از بانو ماری خوشم نمی آید ؛ او هیچ گاه با من شوخی و بازی نمی کند . آیا تو با پسرهای دیگر بازی نمی کنی»


تام گفت : «البته که بازی می کنم.»

شاهزاده با ناراحتی و غم گفت: «خوشا به حالت من هیچگاه نمی توانم به راحتی و آنطور که دلم می خواهد آزادانه بازی کنم .»


تام گفت : «اما من هم توپ بازی می کنم ، هم توی رودخانه شنا می کنم و توی آب با بچه های دیگر به سر و کول هم می پریم . بعضی وقتها هم نمایش می دهیم و من شاهزاده می شوم.»


شاهزاده با حسرت گفت: «من خیلی دلم می خواهد مثل تويك پسر فقير باشم ، و کنار رودخانه بازی و شنا کنم . بیا لباسهایمان را عوض کنیم . مدتی تو شاهزاده بشو و من هم بچه گدا. بیا … »


تام ابتدا از این حرف جسورانه شاهزاده هراسان شد ، اما بعد از اصرار فراوان شاهزاده ، پذیرفت که لباسهاشان را با هم عوض کنند و شاهزاده هم با خوشحالی و شتاب بسیار لباسهایش را از تن در آورد ، و تام هم لباسهای پاره اش را کند و به او داد و لباس های شاهزاده را پوشید، آنگاه تام نگاهی به شاهزاده که در لباس او بود ، انداخت. او پیش از این هم کسی را شبیه به شاهزاده دیده بود. به راستی که او خیلی به خودش شبیه بود،


شاهزاده فریاد زد: «بیا نگاه کن . بیا خودت را توی آینه تماشا کن!»


آنها هر دو به هم شبیه بودند . شاهزاده درلباس گدا درست مثل تام بود . و تام هم در شباهت به شاهزاده مو نمی زد .


شاهزاده گفت : «همین جا بمان تا من برگردم.» بعد به تندی چیز گرد و كوچك سنگینی را از روی میز برداشت و در جای امنی پنهان کرد و از در بیرون رفت و تام همان جا ماند.


شاهزاده به سوی دروازه کاخ رفت و گفت: «اوهوی نگهبانها در را باز کنید ! زود باشید!» نگهبان ها در را باز کردند و وقتی او داشت از میان دروازه می گذشت ، یکی از آنها مشتی به او زد و گفت : « با نگهبان ها و خدمتگزاران پادشاه این طور صحبت نمی کنند .»


مردمی که آنجا بودند وقتی که شاهزاده به زمین افتاد ، خندیدند . او بلند شد و به نگهبان ها نگاهی کرد و گفت: «با شاهزاده اینطور رفتار می کنی ؟ تو باید برای این عملت اعدام شوی ، و شما احمقهایی هم که خندیدید همینطور .»


مردم دوباره خندیدند. بعد یکی از آنها گفت : «به شاهزاده تعظیم کنید. برای شاهزاده راه باز کنید. کلاه هایتان را به احترام شاهزاده بردارید ،» و خندیدند و او از میان آنها گذشت.


یکی از نگهبان ها گفت : « یارو عقلش را از دست داده . » و دیگری گفت : «حسابی ! .»


ادوارد در خیابانها گردش می کرد و مردم او را دنبال می کردند. آنها از دیوانه ها می ترسیدند. شاید او به نظر شان پسر خطرناکی می آمد که پاك دیوانه شده است و ادای شاهزادگان را در می آورد.


ادوارد سرگردان و بی هدف از خیابانها می گذشت و نمی دانست کجا برود . چون کفشی به پایش نبود نمی توانست زیاد در خیابانها گردش کند، ولی تام کانتی که پا برهنه راه می رفت عادت داشت . سنگها پای شاهزاده را زخم کرده بود و از آنها خون می ریخت. ولی با اینهمه او باز هم راه می رفت. از خستگی و گرسنگی آنقدر درمانده شده بود که فریاد می زد: «خدایا . کجا می توانم غذا و جایی برای استراحت پیدا کنم ؟ کجا می توانم کسی را پیدا کنم که بتواند مرا به قصر ببرد »


مرد خوش لباسی سوار بر اسب از آنجا می گذشت ، ادوارد او را صدا زد و گفت : « آقا من شاهزاده هستم ، خواهش می کنم مرا به قصر برگردانید !» ولی مرد که فکر می کرد او گدایی است که پول می خواهد ، راهش را کشید و رفت .


سرانجام ادوارد به ساختمان بزرگی رسید که به نظرش آشنا بود . فریاد زد: «آه ! اینجا … پدرم اینجا را برای بچه های فقیر ساخته است می توانم از اینجا كمك بگیرم.» بچه های زیادی در جلو ساختمان بازی می کردند . ادوارد یکی از آنها را صدا کرد و گفت: « هوی پسر . برو به معلمت بگو بیاید . به او بگو شاهزاده ادوارد او را احضار کرده است.» پسرك همینکه این حرف را شنید خنده اش گرفت و او را مسخره کرد ، ادوارد خشمگین شد و او را به باد کتک گرفت و گفت: « حالا مثل يك پسر خوب هر چه می گویم گوش کن .» پسرك بقیه بچه ها را صدا زد و گفت: «بچه ها ، بیاید. بك بچه دیوانه ! مغزش پوك است . بیایید بیندازیمش توی آب.» بچه ها بیدرنگ آمدند و ادوارد را توی آب انداختند و وقتی که خواست از آب بیرون بیاید مسخره اش کردند .


شب نزدیک می شد. ادوارد ، خسته و خیس و نالان با خودش فکر می کرد : «دیر شده و باید جایی برای خواب پیدا کنم و فردا خودم را به کاخ برسانم . حالا خوبست به خانه تام بروم و شب را در آنجا بمانم . آها ! یادم آمد. خانه تام در پودینگ لین است .»


به سوی خانه تام به راه افتاد . آفتاب غروب آسمان را قرمز کرده بود . از پنجره های خانه ها روشنایی بیرون می زد. ناگهان دست بزرگ و سنگینی ادوارد را محکم چسبید و صاحب دست با صدای خشك وخشنی گفت:


«اینجا چکار میکنی!… اوهوی با تو هستم! چرا به پدرت جواب نمیدی؟ چقدر پول برایم آورده ای؟»


ادوارد فریاد زد: «اوه، شما پدر او هستید!»


جان کانتی گفت : « پدر او ؟ من پدر تو هستم .»


ادوارد گفت : « نه نه . من شاهزاده ام. پسر شما در کاخ وست مینستر است . مرا آنجا ببرید و او را به خانه خودتان برگردانید .»


جان کانتی نگاه تمسخر آمیزی به او کرد و گفت : «دیوانه ، دیوانه !» بعد دست او را گرفت و دنبال خود کشید و گفت: «چه دیوانه باشی ، چه نباشی، باید با من به خانه بیایی و فردا صبح هم زودتر از هر روز باید بروی و گدایی کنی و پولی را که امروز باید می آوردی فردا برایم بیاوری .»


و حالا بشنوید از تام . او در اتاق شاهزاده تنها ماند. او جلو آیینه بزرگ دیواری ایستاد و به لباسهایش خیره شد. بعد کمی راه رفت. تمام فکر و ذکرش این بود که ظاهرش چقدر خوب شده است. دست به شمشیری که به کمر بسته بود برد و آنرا بیرن کشید و با يك حریف خیالی به جنگ پرداخت . آن وقت نشست و فکر کرد که : «وقتی که به خانه برگردم و این داستان را برای خواهرهایم تعریف کنم ، چقدر تعجب می کنند » زنگ ساعت به صدا در آمد.


یک ساعت تمام از رفتن شاهزاده گذشته بود :« او کی برمی گردد ؟»


اتاق را گشت و به چراغها و مجسمه ها و نقشهای برجسته در و دیوار و سقف خیره شد . صندلیهای خوش تراش با چوبهای گران قیمت، میزها و تصاویری که به دیوار آویخته بود، تصویر پادشاهها و شاهزاده ها و ملکه ها و شاهزاده خانمها که لباسهای گرانبها پوشیده و خود را با جواهرات زیادی آراسته بودند ، همه و همه را از نظر گذراند.


نزديك در یک دست زره بود . تام ایستاد و آن را نگاه کرد. سپس یکی از آستینهای زره را به دست کرد، برایش چندان بزرگ نبود ؛ آستین دیگر را هم برداشت : چیز گرد سنگینی از آن بیرون افتاد . تکه های دیگر زره را هم پوشید و خود را در آینه نگاه کرد. بعد همه آنها را درآورد و سرجاشان گذاشت ولی او نمی دانست آن چیزگرد چیست و باز آنرا در آستین زره پنهان کرد.


یک ساعت دیگر گذشت . ترس تام را فرا گرفت و با خودش گفت :


« الان یک نفر می آید و مرا اینجا می بیند و می گوید : کیستی ؟ اینجا چکار میکنی ؟ . شاهزاده اینجا نیست که حقیقت را به آنها بگوید و آنها هم حرف مرا باور نمی کنند ، حالا چکار کنم ؟ باید از اینجا بروم.»


سپس فکر کرد : «خوب است کسی در اتاق پهلویی نباشد ، در این صورت اگر من بی درنگ بدوم و هیچکس نتواند چهره ام را ببیند شاید بتوانم خودم را به دروازه قصر برسانم، آنوقت نگهبان ها اجازه می دهند که بیرون بروم.»


سپس در اتاق را باز کرد . چهار مرد آراسته و موقّر به حالت احترام در دوسوی در ایستاده بودند. آنها با دیدن او تعظیم کردند . تام فریاد زد : «آه ، آه ، آه !» و هراسان به اتاق برگشت و در را پشت سر خود بست .


مردها از دیدن این حرکت با تعجب نگاهی به هم کردند و باز خبردار ایستادند . یکیشان گفت: « به نظرم شاهزاده ادوارد حالشان خوب نیست» و دیگری گفت: «بله. شاید بیمار باشند.» سومی گفت : « باید برویم و از خواهرشان خواهش کنیم نزد ایشان بروند.» چهارمی گفت : «بانوجين، من نزد بانوجین می روم.» سپس رفت و بانوجین را به اتاق ادوارد راهنمایی کرد. در باز شد و تام از ترس به ته اتاق گریخت .


دختر زیبایی که به اتاق آمده بود ، از چهره اش محبت و صمیمیت می بارید. تام جلو او به زانو افتاد . بانو جین پرسید: «چی شده. برادر عزیزم ! چرا به زانو افتاده ای ؟» تام فریاد زد: «نجاتم بدهید . نجاتم بدهید. من برادر تان نیستم. من شاهزاده نیستم . من پسرك گدایی از محله پودینگ لین هستم . اسمم تام کانتی است.» بانو جین دست او را گرفت و گفت: «بیا . » تام باز فریاد زد: «دنبال شاهزاده بفرستید و به او بگویید لباسهایم را پس بدهد .»


بانوجين گفت: «بیا پدرت می خواهد تو را ببیند. »


تام گفت : «پدرم ؟ آیا جان کانتی اینجاست؟»


ولی بانو جین که دست تام را گرفته بود او را از دری به در دیگر و از اتاقی به اتاق دیگر می برد.


یکی از آن مردها به پادشاه خبر داده بود که شاهزاده ادوارد بیمار است .


بانو جین تام را به اتاق بزرگی برد که تختی در آن بود و روی تخت مرد چاقی که صورت سفیدی داشت خوابیده بود . شاه هنری به بیماری سختی دچار شده بود و چیزی به پایان عمرش نمانده بود . پادشاه با دیدن تام گفت : «ادوارد بیا به پدرت بگو که چی شده ؟» تام با دستپاچگی پرسید: «شما شاه هستید؟ شما پدر من هستید ؟»


شاه هنری با مهربانی گفت : «بله البته که من شاه و پدرت هستم . از چه می ترسی ؟» تام با ترس و لرز گفت : «آقا شما پدر من نیستید! من شاهزاده نیستم ، من تام گدا هستم !»


شاه هنری با خشم به او نگریست و گفت: «این مسخره بازیها را در نیاور . تو شاهزاده ای و اگر دوباره بگویی که شاهزاده نیستی اوقاتم خیلی تلخ می شود . آیا می دانی اگر من از دست کسی ناراحت شوم چه به روزش می آورم ؟»


تام گفت: «بله !»


شاه هنری گفت : «حالا تا دیگر از این حرفهای احمقانه به گوشم نخورده برو. تو خیلی کتاب خوانده ای و مغزت پوك شده . لرد هرتفورد ، شما با شاهزاده بروید . او باید پیش از رفتن به جشن استراحت کند. گروه بیشماری از بزرگان در آنجا هستند و می خواهند شاهزاده و ولیعهد کشورشان را زیارت کنند. بروید و زود برگردید »


لرد هرتفورد تام را به اتاقش برد و پس از مدت کوتاهی به نزد شاه هنری برگشت .


شاه گفت :« لرد عزیز . می دانم که چیزی به پایان عمرم نمانده است ، ولی کارها نباید متوقف شود . دستورها و قانونها حتى تا دم مرگم هم باید با نام من نوشته و اجرا شود . شما باید مهر سلطنتی را نگاه دارید و از آن به نام من استفاده کنید . »


لرد هرتفورد گفت: «اطاعت می شود پادشاها . اوامر شما را فرمانبردارم . آیا دستور می دهید که مهر بزرگ را در اختیار من بگذارند ؟ شما دو روز پیش آنرا به شاهزاده ادوارد دادید .» پادشاه گفت: «بله درست است . بروید و از او بخواهید که آنرا به شما بدهد.»


لرد هرتفورد رفت و برگشت و گفت : «پادشاها شاهزاده نمی دانند آن را کجا گذاشته اند .»


شاه هنری با شگفتی در بسترش نیم خیز شد و گفت : « او نمی داند کجاست ! خودش این را به شما گفت؟»


لرد هرتفورد پاسخ داد : « بله ، قربان .»


شاه هنری دوباره پرسید: « نمی داند آن را چکار کرده؟ »


لرد پاسخ داد : « خیر قربان! »


شاه هنری در همان حال که به بالش تکیه می داد گفت: « او حالش خوش نیست . به همین دلیل فراموش کرده . به نظرم فکرش کار نمی کند.»


لرد هرتفورد تعظیمی کرد و گفت : «متأسفانه بله ، قربان.»


پادشاه گفت : «کمی بعد که حالش خوب شد می تواند به یاد بیاورد که مهر بزرگ را کجا گذاشته است . »


پله های بیشماری کاخ وست مینستر را به رودخانه پیوند می داد . کرجی سلطنتی قایق بزرگی بود که پادشاه توی آن می نشست و در رودخانه گردش می کرد . در دو سوی پله ها سربازی ایستاده و منتظر شاهزاده بود . لرد هرتفورد و دیگر بزرگان بیرون آمدند و در دو سوی پله ها ایستادند . همینکه تام در سرسرای کاخ پدیدار شد ، همگی به او تعظیم کردند . تام که لباس سفیدی پوشیده بود ، کمی ایستاد و به رودخانه که روزهای خوش عمرش را در آن گذرانده بود نگاه کرد. ولی او اکنون در لباس بك شاهزاده به رودخانه نگاه می کرد. به آرامی از پله ها پایین رفت و به کرجی سلطنتی سوار شد.


کرجی سلطنتی از ساحل رودخانه دور شد و به سوی گیلدهال به راه افتاد.گیلدهال تالاری بود که جشن آن شب در آن برگذار می شد.


در گیلدهال ، ثروتمندان و اشراف لندن چشم به راه شاهزاده بودند .


اکنون ببینیم بر سر ادوارد چه آمد : جان کانتی او را کشان کشان به خانه اش در پودینگ لین می برد و مردم خنده کنان در حالی که پدر و پسر را مسخره می کردند دنبال آنها راه افتاده بودند . در نزدیکی خانه ، پیرمردی پیش آمد و سَر جان كانتی داد کشید: «ولش کن و دست از سر این پسر بردار .»


جان کانتی مشتی حواله پیرمرد کرد، و پیرمرد بر زمین افتاد و مردم به دنبال جان کانتی او را لگدمال کرده و زیر پا گذاشتند. پیر مرد جا به جا مرد.


جان کانتی در خانه اش را با خشونت باز کرد و به زنش گفت: «ببین . پسرت آمده و اصلاً پول نیاورده، پاك دیوانه شده !» مادر تام به سوی ادوارد دوید و فریاد زد: «اوه ، پسرم ! پسر بیچاره ام » مادربزرگ با خنده گفت : «پسر بیچاره تو! پسر بیچاره؟ این مایم که بیچاره ایم .»جان کانتی در حالی که ادوارد را به زمین هول می داد گفت : «چون امشب پول نیاوردی از غذا خبری نیست . »


در همین وقت صدایی از پشت در شنیده شد، که :


« جان کانتی زودباش در را باز کن.»


جان کانتی گفت : «چی شده؟ »


صدا جواب داد : «من دوستت ند هستم . تو در خیابان مشتی به سر يك پیر مرد زدی، اینطور نیست ؟ »


كانتی گفت : « همین طور است . او می خواست پسرم را از دستم بگیرد .»


ند گفت : « آن پیر مرد پدر آندرو بود . او بر اثر مشت تو مرده . تو او را کشتی ، بهتر است هرچه زودتر از اینجا فرار کنی .»


جان کانتی گفت: «مرده ! »


بعد رو به زن و مادرش کرد و گفت :« خیلی بد شد، خیلی ها دیدند که من با مشت به سر پیر مرد زدم . آنها شهادت می دهند و آن وقت مرا دار می زنند. باید فرار کنیم . دخترها را بردار ببر ، وعده ما سرپل لندن . من هم با این پسر از راه دیگری می رویم .»


سپس کانتی با شتاب دست ادوارد را گرفت و او را از میان خیابانهای تنگ و تاريك به دنبال خود کشید . وقتی به رودخانه رسیدند جمعیت انبوهی را دیدند که کنار رودخانه ایستاده و به آب نظر دوخته اند . بعضی هایشان نشسته بودند و شراب می خوردند .


در دو سوی رودخانه مشعلها و چراغهای رنگارنگ فراوانی دیده می شد. جان کاتتی از مردی پرسید: «چه خبر است ؟ منتظر چه هستید ؟»


مرد جواب داد :« ما منتظر دیدن شاهزاده ادوارد هستیم . او با کرجی سلطنتی به مجلس جشن در گیلدهال می رود. بیا این شراب را بنوش و فریاد بزن : « به سلامتی شاهزاده ادوارد! »


کانتی دست برد تا پیاله بزرگ شراب را بگیرد ودست ادوارد را رها کرد . ادوارد از فرصت استفاده کرد و گریخت . کانتی دور و برش را نگاه کرد و گفت : «پسرم کجاست ؟ بگیریدش ! » ولی ادوارد در تاریکی ناپدید شده بود. او در همان حال که در کنار رودخانه می دوید با خودش می گفت:« به گیلدهال می روم . در آنجا می توانم تام را پیدا کنم و دوباره خودم باشم .»


در گیلدهال ، همه اشراف و بزرگان لندن دور میزهای بزرگ نشسته بودند . هنگامی که تام قدم به تالار گذاشت همه به پاخاستند، او به جایگاه ولیعهد رفت و پشت بالاترین و پرشکوه ترین میز نشست. جشن آغاز شد. پیشخدمتها غذاهای لذیذ و گوناگونی حاضر کرده و روی میزها چیده بودند . خنده و صحبت مهمانان فضا را پر کرده بود. نوازندگان و آوازخوان ها آمدند و آوازهای دلنشین خواندند و چندین رقاصه برای مهمانان رقصیدند .


ادوارد سرانجام خود را به گیلدهال رساند . دستهای سرباز که کنار در ایستاده بودند او را از رفتن به تالار بازداشتند ولی او فریاد زد: «من شاهزاده ادوارد هستم . در را باز کنید و بگذارید داخل شوم .» سربازها به او خندیدند . ادوارد دوباره فریاد زد، و به یکی از نگهبانان گفت : «من به تو دستور دادم در را باز کنی . حرفم را اطاعت کن. فوراً »


یکی از سربازها گفت:«احمق نشو! برو کنار .»


ولی ادوارد آنقدر داد و فریاد کرد که مردم تماشاگر اوقاتشان تلخ شد و گفتند: «این پسر را دور کنید. او دیوانه است. ما می خواهیم بعد از پایان جشن شاهزاده را ببینیم. پسر برو گمشو برو به خانه ات ! »


اما ادوارد فریاد زد: «من نمی روم. به شما گفتم که شاهزاده ادوارد هستم . من دوست و آشنایی ندارم که کمکم کند ولی هرچه می گویم راست است .»


جمعیت هرلحظه چهرۀ خطرناکتری به خود می گرفت ولی ادوارد از جایش تکان نمی خورد.


بعد مردی پیش آمد و کنار ادوارد ایستاد و گفت : «به من ربطی ندارد که شاهزاده هستی با نیستی ، دیوانه هستی یا نیستی، ولی تو پسر دلاوری هستی و من به تو کمک می کنم .»


این مرد مایلز هِندن نام داشت. او تازه از جنگ برمی گشت و به خانه اش ، در یکی از روستاها ، می رفت.


جمعیت نزديك شد. مایلز فریاد زد : «جلو نیایید ! »


مردم دیگر کفرشان در آمده بود . مایلز شمشیرش را کشید و با پهنای آن مردی را زد. صدایی از پشت جمعیت بلند شد: «بکشیدشان !» سنگها به سوی آن دو پرتاب شد. سنگی به ادوارد خورد و او را به زمین انداخت. مایلز بالای سرش ایستاد و او را در پناه خودش گرفت. ولی امید او هر لحظه کمتر می شد زیرا مردم خیلی بودند و مایلز یک نفر بیشتر نبود .


مایلز همچنانکه در برابر مردم ایستادگی می کرد فریاد می زد :


« کی فکر می کند که من هفت سال بجنگم و بعد به دست گروهی از هموطنانم در لندن کشته شوم.»


در این وقت صدای پای چند اسب شنیده شد و یکی از سوارها گفت : «راه بدهید، برای قاصد پادشاه راه باز کنید .» سوارها مردم را کنار زدند و فرمانده شان به گیلدهال رفت . قاصد به تالار و به سوی جایگاه تام رفت و زانو زد و گفت : « با نهایت تأسف باید بگویم که پدرتان ، پادشاه ما درگذشت . آنگاه رو به مهمانان ایستاد و فریاد زد: «شاه هنری در گذشته عمرشاه ادوار دراز باد ! » و مهمانان همگی فریاد زدند: «عمر شاه ما دراز باد !»


مایلز از پراکندگی جمعیت استفاده کرد و به تندی با ادوارد در تاریکی پنهان شد.


همین که آنها از دست مردم خشمگین رها شدند ، مایلز، ادوارد را به مهمانخانه ای که در آن زندگی می کرد و نزديك رودخانه بود برد . اما در خیابانی که داشتند می رفتند سروصدایی در پشت سرشان شنیدند. مردم دوان دوان از آنها جلو می زدند و فریاد می کشیدند : «شاه هنری مرده، عمرشاه ادوارد دراز باد . »


ادوارد ایستاد و مایلز پرسید: «چی شده !»


ادوارد گفت : «پس الان من شاه هستم .»


مایلز گفت : «شاه با شاهزاده برایم فرقی ندارد ، گفتم ، تو پسر دلیری هستی و من پشتیبانت هستم . حالا با من به اتاقم کنار پل لندن بیا تا در آنجا غذایی بخوریم . پس از آن زد و خورد به غذای خوبی نیاز داریم.»


اتاق مایلز در مهمانخانه کوچکی در کنار رودخانه بود و همین طور که آنها به مهمانخانه نزدیك می شدند ، ادوارد صدایی شنید که کاملا با آن آشنا بود .


جان کاتی گفت : «بالاخره آمدی ؟ حالا باید برای اینکه مرا آنقدر اینجا منتظر گذاشته ای خوب حالت را جا بیاورم .»


آنگاه دستش را پیش برد تا بازوی ادوارد را بگیرد. اما، مایلز هندن، ادوارد را در پشت خود پنهان کرد و جان کانتی خود را با او روبرو دید .


مایلز گفت : «تو کی هستی ؟ از این پسر چه می خواهی ؟ »


جان با ناراحتی و خشم فریاد زد: «او پسرم است .»


ادوارد فریاد زد: «دروغ است .»


مايلز پرسید: «آیا می خواهی با این مرد بروی ؟»


ادوارد فریاد زد : «نه ! نه ! نه ! او پدر من نیست . اگر بگذاری من با او بروم خودم را می کشم . »


مایلز گفت: «پس در اینصورت تو نباید با او بروی .»


کانتی فریاد زد : « اما من می گویم باید بیاید » و آنوقت دستش را دوباره پیش برد که ادوارد را بگیرد. مایلز هم دست به شمشیرش برد و گفت : « اگر نزديك شوی ، این شمشیر را تا دسته در شکمت فرو می کنم . حالا برو ، دیگر نباید این طرفها پیدایت شود . گم شو !»


کانتی رفت و میان مردم خیابان ناپدید شد.


مایلز، ادوارد را به مهمانخانه برد و با هم به اتاق کوچکی رفتند. در آنجا یك تختخواب ، دو صندلی ، يك ميز ، و يك دستشویی بود .


ادوارد خود را روی تختخواب انداخت و گفت : «وقتی غذا حاضر شد بیدارم کن .»


مایلز خندید و گفت : «چشم شاهزاده ، بخوابید . من به پیشخدمتهایتان دستور می دهم برایتان غذا حاضر کنند .»


آنگاه به آشپزخانه رفت و غذا آورد و روی میز گذاشت. دو صندلی هم پشت میز گذاشت و گفت : «شاهزاده غذایتان حاضر است . »


ادوارد گفت : «سپاس .»


مایلز گفت : «پس بیاید و غذا بخورید .»


ادوارد گفت: «اول باید دستهایم را بشویم .» دستهایش را شست و سپس با غرور و وقار شاهزاده ها پشت میز نشست . اما وقتی مایلز خواست بنشیند ادوارد جلو او را گرفت و گفت : «صبر کن ! مگر نمی دانی که تا پادشاه اجازه ندهد نمی توانی بنشینی ؟ حالا بنشین !» مایلز نشست و آنها سرگرم خوردن شدند .


ادوارد گفت: «بگو کیستی؟ »


مایلز جواب داد: «من مايلز هندن هستم و در هندن هال زندگی می کنم. می خواستم با بانو ادیت عروسی کنم ، برادر کوچکم آرتور نزد پدرم از من بدگویی کرد و پدرم مرا به جنگ فرستاد . هفت سال از انگلستان دور بودم. اما می ترسم برادرم به آسانی حاضر نشود خانه و زمین هایم را پس از این مدت دراز به من پس بدهد .»


ادوارد گفت : «من به برادرت دستور می دهم زمین و خانه ات را به تو برگرداند، و چون به مقام اصلی خودم رسیدم به ثروتت خواهم افزود . تو خدمتگزار خوبی برای پادشاهت هستی، شمشيرت را بده به من . زانو بزن!»


مرد در برابر ادوارد زانو زد . ادوارد شمشیر را به رسم پادشاهان بر شانه های او گذاشت و آنگاه گفت : «برخیزید … سرمايلز هندن .»


مایلز حرف او را اطاعت کرد و وقتی بلند شد، خندید و گفت: « پس اکنون من شوالیه هستم و سر مایلز نام دارم .»


ادوارد گفت : «شما از این پس سر مایزل هستید. من شما را به لقب شوالیه سرافراز کرده ام .»


شام که تمام شد، ادوارد سرش را روی میز گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت . مايلز او را روی تختخواب گذاشت و گفت :


«پسرك بیچاره ! او به خواب و استراحت احتیاج دارد. بعد از يك خواب طولانی شاید حالش جا بیاید و فكر شاهزاده بودن را از سر بیرون کند . »


خودش کف اتاق خوابید و وقتی سپیده زد از خواب بیدار شد. نگاهی به ادوارد که روی تختخواب خوابیده بود انداخت و دید که لباسهای پاره به تن دارد. بچه های پرورشگاهی ادوارد را در آب کثیف انداخته بودند و مردم گیلدهال هم تقريباً آن را از تنش بیرون آورده بودند مایلز با خودش فکر کرد که : « خوب است بروم و یکدست لباس برای شاهزاده ام بخرم .» و از اتاق بیرون رفت.


یکساعت بعد ، مایلز درحالی که يك دست لباس همراه داشت برگشت و در اتاقش را باز کرد و به سوی تختخواب رفت . اما ادوارد آنجا نبود. مایلز بیرون دوید و از صاحب مهمانخانه پرسید: «پسرك كجاست؟ »


مهمانخانه دار گفت: «مرد جوانی بنام هوگو به مهمانخانه آمد و گفت : به آن پسرکی که دیشب به اینجا آمد بگویید برای دیدن مایلز هندن به پل ساوث وارد بیاید و پسره هم با او رفت.»


مایلز گفت : «آن مرد! حتماً آن مردی که دیشب گفت پسر مال اوست ، این پیغام را فرستاده !»


مایلز اسبابهایش را جمع کرد و کرایه اتاقش را داد و به جست و جوی ادوارد از مهانخانه بیرون رفت.


در کاخ وست مینستر ، تام در اتاقش خوابیده بود . صبح که شد، دو مرد به کنار تخت شاهزاده آمدند .


مرد اولی گفت : « اعليحضرتا!»


و مرد دومی گفت : « اعليحضرتا ساعت هشت است.»


تام ابتدا فکر کرد که اتاق خانه اش است و این مادرش است که او را بیدار می کند . چشمهایش را باز کرد و دو مرد را دید که کنار تختش ایستاده اند و می گویند: «اعليحضرتا … » تام در حالی که چشمهایش را می مالید و خواب آلود بود پرسید:


«چه گفتید ؟»


یکی از آن دو گفت : «اعليحضرت نمی خواهند از خواب برخیزند ؟» تام هاج و واج ماند و دوباره پرسید: «منظورت این است که : من از خواب بیدار شوم ؟» دو مرد درحالی که با ادب و احترام بسیار سرهایشان را خم کرده بودند ، باهم گفتند : «بله ، قربان»


تام گفت : «بسیار خوب ، الآن بلند می شوم ، بروید لباسهایم را بیاورید . »


بیدرنگ مردی شلوار تام را به اتاق آورد و به مرد اولی داد و مرد اولی آنرا به مرد دومی داد و دومی شلوار تام را پای او کرد، و مردی هم که از بیرون آمده بود آنجا ایستاد و آنها سه نفر شدند. آنوقت مرد اولی پیراهنش را برد و به مرد دومی داد و مرد دومی آنرا به سومی رد کرد و سومی هم آنرا به تن تام پوشاند و این کار با تك تك لباسهای تام تکرار شد. حالا دیگر ، تام برای خوردن صبحانه آماده شده بود ، او با چند نفر دیگر که در دو طرفش همراهی می کردند به اتاق دیگری رفت . يك پیشخدمت غذا را توی اتاق برد و به پیشخدمت دوم داد و پیشخدمت دوم آنرا به پیشخدمت سوم داد و پیشخدمت سوم هم آن را روی میز گذاشت . در آن اتاق همچنین مستخدمين چهارم و پنجمی هم بودند که پشت صندلی تام ایستاده بودند و هیچ کاری نمی کردند .


پس از صرف صبحانه مردی آمد و گفت : « لرد هرتفورد آرزوی دیدار پادشاه جوان خود را دارند . » سپس لرد هرتفورد با اجازه به اتاق آمد و پرسید که : «آیا اعليحضرت حاضرند در تالار عمومی حضور یابند ؟» تام در حالی که با دستپاچگی غذا می خورد فقط سرش را چند بار تکان داد .


تام در انتهای تالار روی یك صندلی زرین نشست . مردم آمدند و به او تعظیم کردند و دستش را بوسیدند و هريك از روی نوشته و کاغذ چیزهایی خواندند . این کار ساعتها ادامه یافت . تام دیگر حوصله اش سر رفته بود و با خودش می گفت : « این کار کی تمام می شود ؟ ای کاش می توانستم بروم توپ بازی کنم یا برای شنا به رودخانه بروم. »


سرانجام به نام خبر دادند که وقت ناهار است . او به تالار بزرگ دیگری رفت . آنجا به بزرگی تالار گیلدهال بود و همان اندازه خدمتکار داشت. تام فکر می کرد ناهار هرگز به پایان نمی رسد. و فکر می کرد که : «پس از این می توانم بروم و بازی یا شنا کنم .» اما پس از ناهار او باید می رفت و پای هر ورقه ای امضای ادوارد را می کرد .


او نمی دانست چه چیزی در کاغذها نوشته شده است و در این باره هیچ کنجکاوی هم نکرد. او چون دیده بود که ادوارد حقیقی چگونه امضاء می کرد، مانند او امضاء کرد.


شب هم شام فراوانی آوردند. سرانجام وقتی که تام به تختخوابش رفت ، گفت : «لباسها زیبا هستند ، کاخ هم خیلی قشنگ است و غذا هم خیلی لذیذ است . اما من دوست ندارم پادشاه باشم ای کاش می توانستم به محله خودمان بروم و با بچه ها بازی و شنا کنم. »


… و حالا ببینیم ادوارد چه می کند.


او به مرد جوان نگاه کرد. از قیافه اش خوشش نیامد. چون کثیف بود وچشمهایش این سو و آن سو را می پایید و هیچ گاه راست به چشم ادوارد نگاه نمی کرد . ادوارد پرسید: «کی ترا فرستاده ؟ »


– مايلز هندن .


– اسمت چیست؟


– « اسمم ، هوگو است .»


– «سرمایلز چه گفت ؟ »


– او گفت : « به پسر بگویید بیاید پیش من . »


ادوارد با غرور گفت : « من شاه هستم و این منم که باید به او دستور بدهم. او باید پیش من بیاید .» هوگو گفت : «او زخمی شده و از شما خواهش می کند بیایید و به او کمک کنید.» ادوارد جواب داد : «آه ! پس می روم برای این که او خدمتکار وفادار من است و من باید به او کمک کنم .»


مرد جوان ادوارد را به يك ده برد . در میان راه ادوارد از هوگو پرسید : «پس سرمایلز کجاست ؟»


مرد جوان گفت : « الان می رسیم ؛ او توی جنگل است .» به جنگل رسیدند و در میان شاخ و برگ درختها ناپدید شدند ، پس از مدتی کلبه ای را دیدند که درختان زیادی آن را در میان خود پنهان کرده بودند. به کلبه رسیدند و در زدند . هوگو در کلبه را باز کرد و ادوارد توی کلبه رفت . جان کانتی آنجا بود و وقتی ادوارد را دید باخوشحالی فریاد زد:


«بالاخره آمدی ؟ تو به این جا آمدی تا به پدرت که بخاطر کشتن يك پیرمرد احمق فراری است كمك کنی.»


ادوارد با بی اعتنایی پرسید: «سرمایلز کجاست ؟ مرا پیش او ببرید.»


کانتی جواب داد: «نمی دانم دوستت کجاست اما چون می دانستم به او خیلی علاقه داری کسی را فرستادم که به تو بگوید، مایلز با تو کار دارد تا تو به اینجا بیایی . حالا باید با هوگو بروی و برای پدر عزیزت پول بیاوری! تو بلد نیستی گدائی کنی . هوگو دورا دور مواظب است که فرار نکنی . وای به حالت اگر فرار کنی، آنوقت هرچه دیدی از چشم خودت دیدی .»


هوگو ادوارد را به جاده ای که آن سوی جنگل بود برد و به او گفت :


« اینجا بایست و طوری وانمود کن که من برادرت هستم و خیلی هم بیمارم! به همین زودیها يك نفر پیدایش می شود. من از درد فریاد می کشم و تو هم جلو می روی و می گویی: برادر بیچاره ام! او بیمار است و هردومان گرسنه ایم . کمک کنید!… بين يك نفر دارد می آید .»


هوگو خودش را کنار جاده انداخت و شروع به غلتیدن و فریاد کشیدن کرد : « آه ، آه، آه ، دارم می میرم : آه … کمک کنید.»


مرد آمد و به او نزديك شد و گفت: «پسر بیچاره بگذار کمکت کنم » هوگو ناله کنان گفت : «آقای مهربان يك پنی به برادرم بدهید تا برود غذا بخرد.»


– «اما تو بیماری ، نمي توانم تو را اینجا و با این حال ببینم ، برادرت کمک می کند تا با هم تو را به همین نزدیکی ببریم.» بعد رویش را به ادوارد کرد و گفت: «بیا پسر ، كمك كن برادرت را به خانه ببریم تا از او پرستاری شود .»


ادوارد گفت : «من شاهم . این برادر من نیست . او دزدی است که گدایی می کند و خودش را به بیماری زده . باور کنید از شما هم سالم تر است » مرد رو به هوگو کرد و گفت : « ها ! یکی دیگر از آن گداها ! های پسر تو باید با من بیائی تا تو را به دست پلیس بدهم .»


هوگو تا این حرف را شنید دوپا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و با شتاب هرچه تمامتر از میان درختان جنگلی فرار کرد . ادوارد در جاده به راه افتاد و شادمان بود که از دست هوگو رها شده است و با خودش می گفت : «حالا دیگر جان کانتی را هم نمی بینم .» اما ناگهان هوگو از میان درختان به کنار جاده پرید و گفت : «پس تو می خواستی مرا بگیرند ؟ مگر نمی دانی دزدها و گداها را دار می زنند ؟ تو به من خیانت کردی و من هیچوقت این کار تو را فراموش نمی کنم ، اما اطمینان داشته باش که تو را به سزای کارت خواهم رساند !»


سپس باهم در کوره راه جنگل به راه افتادند و در مغز هوگو این فکر بود که چگونه حق ادوارد را کف دستش بگذارد و آنچنان درسی به او بدهد که از این پس از سایه خودش هم بترسد .


کمی بعد آنها به شهری رسیدند که مردم زیادی در خیابانهایش به خرید و فروش سرگرم بودند . زنی که مرغ چاق پر کنده ای در سبدش داشت از آنجا می گذشت. هوگو سنگ بزرگی را از زمین برداشت و پشت سر زن به راه افتاد و سنگی را در سبد او گذاشت و مرغ را برداشت و به تندی دوید و آنرا در دست ادوارد گذاشت . بعد فریاد زد: «دزد!» وخود پا به فرار گذاشت . زن برگشت و ادوارد را دید که مرغ چاق او را در دست دارد و فریاد زد: «دزد را بگیرید . آی پاسبان !… پاسبان صدا کنید ! » مردم خشمگین دور ادوارد جمع شدند و مرد تنومندی گفت: «ما منتظر نمی مانیم تا پاسبان بیاید. اینجا کم کم دارد دزد بازار می شود و این دیگر قابل تحمل نیست . خودمان او را به دار می زنیم .»


ادوارد صدای پای اسبی شنید. بعد سرش را بلند کرد و مایلز هندن را دید که از میان مردم برای خود راه باز می کند.

👁️ بازدید: 2.2k🔎 ورودی گوگل: 0

نظرات (2)

به یوزبیت؛ خانه محتوا خوش آمدید

یوزبیت، به نویسندگان مستقل این امکان را می‌دهد که رایگان تولید محتوا کنند و با کمک هوش مصنوعی، محتوای خود را به صورت مؤثر به مخاطبان نمایش دهند.

Your Ad Banner

logo-samandehi

دانلود اپلیکیشن اندروید

درباره ما . راهنما . اطلاعیه‌ها . آپدیت‌ها . قوانین . ارتباط با ما

کلیه حقوق این سایت برای یوزبیت محفوظ می‌باشد.